داستان کوتاه مرد تنهای شب
به نام خدا#مرد_تنهای_شبروی علف های سبز زمینِ گلیِ پارک دراز کشیدم و به ستاره های بزرگ و کوچک خیره شدم، اوایل ماه سرما بود و سوز خنکی به صورتم برخورد کرد.ستاره های درخشان چشمانم را خیره کرده بودند، همیشه دلم می خواست به فضا سفر می کردم تا در آسمان ها پرواز کنم و از این سیاره به آن سیاره بروم؛ شاید دنیای جدیدی در انتظارم بود!آهی کشیدم و هوا را وارد ریه هایم کردم، از ...
داستان کوتاه دریاب
به نام خداصلی الله علیک یا ولی العصر (عج) ادرکنینویسنده: زینب انوشاداستان کوتاه دریاب******جیغ و همهمه به قدری زیاد و سرسام آور است که برای چند ثانیه پلک هایم را دعوت به خوابیدن میکنم. با برخورد چیزی به شانه ام و تیر کشیدن عضلات بدنم دوباره بر میگردم به دنیای تیره و تار رو به رویم.چهره آدمهای مقابلم دوباره تراژدی قصهی زندگیام را بهم یاد آوری می کند. می خواهم نفس عمیقی بکشم اما نفسم به سرفه های ...
داستان کوتاه سفید به رنگ خون
"داستان کوتاه سفید به رنگ خون""مرضیه بختیاری"با استرس نگاهی به اطراف انداختم و با چشمانی که دو دو میزد به دستان خونیام خیر شدم. با سکسکهای که از ترس، گریبان گیرم شده بود به خونی که روی سرامیک های براق سفید رنگ می افتاد نگاه کردم. با وحشتی که کم کم تمام جانم را در بر می گرفت دستانام را به مانتوی سفید رنگم کشیدم تا هرچه زودتر از شر خون روی دستانام راحت بشوم. ...
داستان کوتاه گناه دلدادگی
←بِهْ نٰامِ خٰالِقِ عِشقْـ→ °گناه دلدادگی° °نویسنده: فاطمه معماری ۸۴° چه میدانستم به این سادگی دل میدهم. مگر تقدیر را برایم بازگو کرده بودند؟چه ساده دل باختم، دنیا برایم هم جهنم شد و هم بهشت.جهنمی از جنس نرسیدن، بهشتی از جنس عشق که بوی زندگی میداد.مثل همیشه به دفتر زندگی و خاطراتم رو آوردم. همچنان مثل همیشه برای نوشتن این خاطرات، مهر دادم و روح بخشیدم به دفتر و خودکار بیجان که شاهد زندگیام بودند. این بار میخواستم خیلی کوتاه مرور ...
داستان کوتاه مغزهای زنگ زده
♡ به نام آنکه اگر حکم کند،همه محکومیم ♡
"مغزهای زنگ زده"
نویسنده:مهدیس رحیمی
موتور و سر کوچه پارک کردم.
نباید کسی می دید وگرنه براش بد میشد .
از دور دیدمش که با دو به سمتم میومد.
لبخندی زدم و براش دست تکون دادم.
بهم رسید و با خنده پرید بغلم.
نفس نفس میزد و صداش با خنده به گوشم رسید:
-دلم برات تنگ شده بود عشقم!
حلقه ی دستشو از دور گردنم باز کردم و گفتم:
-من بیشتر.حالا هم بیا سوار شو تا کسی ما ...
داستان کوتاه همه رو برق میگیره منو چراغ نفتی
به نام یزدان پاک#همهروبرقمیگیرهمنوچراغنفتی
#مریم_افتخاری_فرقسمت یک :گرمم بود، لحاف رو کنار زدم و طاق باز خوابیدم که صدای زمختی تو گوشم پیچید:
- بیداری؟... حاجیه خانوم پاشو ناشتایی ما رو بده دیره.
به زور لای چشمام رو باز کردم و یه حاله ی تیره رنگ دیدم. دستم رو زیر سرم بردم و با خیالت راحت خواستم دوباره بخوابم ولی با چیزی که شنیدم قشنگ نیمچه سکته رو زدم!
- خانوم جان باز که دندونات تو لیوانه ...
داستان کوتاه در انتطار آغوشت
آنالی:برخوردار از محبت مادر،نور چشم مادراین بار هم مثل همیشه از دست نفرین ها و ناسزا هایش به اتاقش پناه برد و بغضی که گریبان گیر گلویش شده بود را بلعید.به سمت آینه رفت و به خودش نگاهی انداخت به جنگل سبز رنگ چشمانش که برق اشک در آن میدرخشید و ضعیف نشانش میداد،بغضش را دوباره قورت داد و چشمانش را بست از این ضعیف بودن همیشه متنفر بود ، چشمانش را باز کرد و پوزخندی ...
داستان کوتاه فراموششدگان
قلم: شیما حسن پور (شین.ح) (خورشید)-بیا تو!!!!نفس عمیقی کشیدم و بعد از فرو خوردن هوایی که بوی تند تنباکو در آن پیچیده شده بود، وارد اتاق بزرگ و نیمه تاریک شدم.در را به آرامی بستم و در جا ایستادم که صدایش بلند شد:-بیا جلو!!!!!با انگشتانی مشت شده در دست که سرمایش بدنم را به لرزه انداخته می انداخت، به راه افتادم و با قدم هایی کند و بی جان خود را به مقابل میز بزرگ ریاستش رساندم. سر به ...
داستان کوتاه معجزه نقاشی
نام داستان: معجزهی نقاشینویسنده:دخترزمستانی(مهنازsm)موضوع:کودکانه یکی بود یکی نبود، غیراز خدای مهربون هیچکس نبود.در روزگاران قدیم دختری بود که با مادربزرگ پیر و مریضش توی جنگل های شمال زندگی میکرد.دختر کوچولومون اسمش نازنین بود و به نقاشی علاقهی زیادی داشت. گاهی از دل میکشید و گاهی از طبیعت.یه روز که مشغول نقاشی بود با یه صحنهی عجیب روبه رو شد.احساس کرد پری توی نقاشیش تکون خورد. قلمش رو روی میز گذاشت و به نقاشی نگاه انداخت و به فکر ...
داستان کوتاه غوغای عشق
به نام خدایی که از ابتدای خلقت عشق را در سرشت ما نهادمریم فراهانی (مریسا) نام اثر : غوغای عشق۴ بهمن ماه ۱۳۹۹چشمانم را میگشایم ، باز هم درست مانند روزهای قبل صدای داد و فریاد پدرم مرا از خواب بیدار میکند.آه عمیقی میکشم و از جایم بلند میشوم.پرده های اتاق را جمع میکنم .روزی حیاط این عمارت درست شبیه باغ و بوستان هایی بود که همه آرزویشان را داشتند اما حال همه چیز رنگ سیاه و سفید ...
داستان کوتاه طلوع
| طلوع || مرجان جانی |۱۱/۳/۱۴۰۰_الو.. قطع نکن.. یه دقیقه صبر کن.سپی... چیشد آخه!کی چی گفته؟؟ کاری کردم؟؟خانوادم رفتار بدی داشتن..؟ سپیده: نه فقط زود تصمیم گرفتم.. من هنوز خیلی بچم.. نمیتونیم باهم باشیم.داستان کوتاه مجرم بی دفاع
داستان کوتاه و عشق قربانی غرور
داستان کوتاه عشق از پشت ویترین قشنگه
داستان کوتاه اولین بارها
داستان کوتاه بوی باروت_ چرا؟همه چی حل شده بود که؟؟داری سر به سرم میزاری مگه نه... دوربین مخفیه؟رسمتونه؟ سپیده: گوش کن مهدی...اشتباه کردم گذاشتم بیایی خاستگاری... زود تصمیم گرفتیم.بابت ...
داستان کوتاه پنج دیوانه
به نام خداصدای جیغ میان آن سکوت چند دقیقه قبل طنین می اندازد...یکی لپش را باد کرده و می ترکاند. یکی درحال خندیدن است و یکی دیگر با صورتی که حالتی را نشان نمی دهد خیره زمین شده است... و آخرین نفر از حرص و عصبانیت سرخ شده است و سعی می کند فریادش را رها نکند.دست روی شکمش می گذارد و از فرط خنده به جلو خم میشود. به دوستش که جیغ زنان روی کاشی خودش ...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.