داستان کوتاه گندمک
شایسته, [۲۴٫۰۴٫۲۰ ۲۲:۵۴]
farzaneh💙:
«بِسْمِ اللّٰه ِالرَّحمٰنِ الرَّحیم»
خدایا به امید تو
مقدمه:
حلقهی گیسوی تو، حسرت انگشتان من است.
آه دخترم! شعرت نبودنت را چه تلخ به رخ پدرانههایم میکشد...
فرزانه قربانی
(گندمک)
در یک شب بارانی، حاج علی اصغر که مثل تمام این سال ها بعد یک روز سخت کاری در زمین، در اتاقک خانه اش مشغول استراحت بود؛ ناگهان ناله های ریز ریز ننه شوکت را شنید. به ناگاه تمام وجودش لبالب از استرس و ترس شد. زود از جایش بلند شد و بر ...
داستان کوتاه منو زندگیم
منو زندگیم...
.
.
.
همهی ما توی زندگیمون رازهایی داریم که نمیخوایم هیچ کسی حتی پدرو مادرمون از اونا باخبر شن...
یا حتی رازهای خونوادگی...
.
.
.
دوست داشتم برای بچه هایی با شرایط خودم، یه رمان بنویسم که داستان زندگی خودمه...
تا بدونن که یک انسان چقدر میتونه با ارزش باشه...
حتی اگه با بقیه فرق کنه...
.
.
.
خلاصه:
شیدا دختری ۱۴ساله که مادرو پدرش ۸ یا ۹ ساله که از هم جدا شدن دچار اتفاقایی میشه که اون اتفاقا سعی میکنه به شیدا درس زندگی بده...
اما شیدا ...
داستان کوتاه خواب
خلاصه: من در خوابی عمیق خود را یافتم. سرگردان و حیران به دنبال واقعیت بودم. گاهی سقوط را برای رهایی و گاه برای آرامش، درون بهمن خود را به خواب می زدم ولی تنها نتیجه ی آن فراموشی بود. انسان ها بال هایم را فروختند و به افکارم برچسب جنون زدند، من هیچ گاه عروسک خیمه شب بازی آن ها نخواهم بود.
داستان کوتاه مرگ از زاده ی توسن
داستان زیبای تلاطم
داستان کوتاه غرور شکسته
داستان کوتاه ردپاهایی مبهم در خاطرات ...
داستان کوتاه طعم شیرین محبت
سردرگم، چونان پیچکی در خود گره خورده و به جای خالی محبت هایی می نگریست که روزگاری را با آن ها، سپری و خیال پردازی کرده بود.
صدایی نمی شنید... یا شاید هم نمی خواست بشنود!
غوطه ور در دریای افکارش بود و گمان می کرد، کسی درد دلش را نمی داند. نفرت چون سیب کرم خورده ای به جان تمام وجودش افتاده بود و داشت آنها را هم درگیر می کرد. فکر می کرد، دیگران چه می ...
داستان کوتاه فرشته زمینی
به نام خداوندی که تو را به من داد
نام داستان:فرشته ی زمینی
مدت زمان بسیار کمی گذشته است اما برای او انگار سالیان درازی از رفتن معشوقه اش میگذرد.عشق، فقط حس میان یک زن و یک مرد نیست گاه باید عشق واقعی
را عشق میان مادر و فرزند معنا کرد.گاه باید حس میان مادر و فرزند را درک کرد تا به عشق حقیقی دست پیدا کرد.گاه باید عاشق بود و با مادر عاشقی کرد که عاشقی کردن با مادر ...
داستان کوتاه مجرم بی دفاع
مجرم بی دفاع
مرا هزار امید است و هر هزار تویی!
- توی دوتا تیله ی خاکی رنگ اش گم شده بودم و هیچکس نبود که من رو از این باتلاق شن زار نجات
بده...
پشت به من بود و خیره به رقص خیره کننده ی گوله هائ پنبه ی نشأت گرفته از ملافه های تاریک و
روشن بالا سرمان بود.
دست های لرزان اش را آرام داخل جیب پالتوی مشکی رنگی که خودش را به زور به نیمه های ران های
باریک ...
داستان کوتاه زمین گرد است
زمین گِرد است
حسی مبهم در اعماق وجودم رخنه کرده بود.
منی که هیچ گاه این حس را تجربه نکرده بودم چطور با دیدنش هربار قلبم به تپش می افتد؟
چرا دیدن حضرت عشق برایم سخت و دشوار است؟ گویی او روی قلبم بارکد زده بود.
توان نگاه کردن به چشمانش را نداشتم، در این حد جذبه اش مرا از خود بی خود کرده.
حال تصمیم گرفته ام او را برای همیشه همدم خود کنم.
دسته گلی که خریده بودم را برداشتم ...
داستانک هـمه چـیز و هـیچ چـیز
بـنام خـدایی کـه با لبـخند نگـاهم می کـند وقتـی بـه باز شـدن گـره ای امـید ندارم.
داسـتانکِـ هـمه چـیز و هـیچ چـیز.
ا.اصـغرزاده
مـقدمه:
مـن هـمانم همـان کـه تو رهـایش کردی، همـان کـه رفـتنت شد ناقوس جـوان مرگی اش، هـیچ چـیز در مـن تـغیری نکـرده فقـط..
فقـط آن من دیگـر تمـام شد!
..
بـوسـه ای روی گونه ی دخـترکش زد و شالش را روی موهایش مـرتب کرد.
طـعمِ صبـحانه ای که عشق جانش تدارک دیـده بود هـنوز زیـر زبانش مزه میداد.. لبـخندی زد ...
داستان کوتاه روی پای خودت باش
فنجان قهوه ام را روی میز میگذارم، لبخندی تلخ میزنم و خودم را به پنجره ی اتاق می رسانم؛ پرده را کنار میزنم و به هوای بارانی خیره میشوم، به آسمانی که ابرهای سیاه تمامش را گرفته نگاه میکنم و در این فکر هستم که این آسمان دلش گرفته درست مانند دل من، اما این ابرها با باریدن بالأخره خودشان را می توانند خالی کنند اما من چه؟ من چگونه میتوانم خودم را خالی کنم ...
داستان کوتاه پرواز مرگ
سردم بود...
دست هایم را در جیب کافشنم فرو بردم اما تاثیر چندانی نداشت و همچنان سوزن سوزن شدن سر انگشتانم را حس می کردم.
نفس عمیقی کشیدم و به چشمانش زل زدم.به خاطر تاریکی هوا رنگ زیبای چشمانش به سیاهی گراییده یود.
-الان چراقهری؟
با اخم نگاهش گردم...چرا نمی فهمید؟چرا مرد ها این قدر در برابر احساسات زن ها و درک عواطفشان مقاومت نشان می دادند؟
دستش را به سمتم دراز کرد و دستانم را از جیب کافشنم بیرون کشیدودستان سرخ ...
دانلود داستان ساحره ی پنهانی
شهر فقرا بود؛ یعنی به آن نام میشناختنش. کم پیش میآمد تا رهگذری مسیرش به آن سو کج شود، شاید سالی، دو سالی، سه سالی یکبار. مردمان تنگدستی داشت، به نان شبشان محتاج بودند. از گشنگی شکمشان به کمرشان چسبیده و با آه و فغان شب را سپری میکردند.
برکت از دشتهایشان رفته و باران برایشان غمزه میآمد و مهمانشان نمیکرد. خاکش تکه یخی بود که روح از تنش رفته، خورشید هم عارش میآمد چند صباحی برایشان ...
داستان کوتاه حبس ابد
سخن نویسنده:
یه خلأیی هست همیشه، یه سری جاها به اون چیزی که میخوایم نمیرسیم. این رمان هستش راجع به عشقای یک طرفه، مسیرهای یک طرفه، تصمیمات احمقانه. من واسه اولین بار میخوام تصویر عشق یک طرفهی یه دختر و آشکارا تو رمانم پیاده کنم و یه صدای خیال انگیزی بهم میگه:«بنویس! تو میتونی!»
یه سری چیزا هم انگیزهی آدم و به کل از بین میبره، روحیه و نشاطی که بابت نوشتن این داستان تخریب میشه و چقدر دشواره ...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.