داستان کوتاه گوهر وجود
#داستانک_گوهر_وجود
#نویسنده_نرگس_واثق
لنگان لنگان در حالی که نفس نفس میزنم، چند قدم دیگر بر میدارم اما سرم گیج میرود و دنیا پیش چشمانم سیاه و تار میشود. دیگر توان راه رفتن را ندارم و از خستگی همانجا کنار صخرهی میافتم و نفسهای حبس شدهام را منقطع آزاد میکنم. از دردی که در تنم می پیچد، لحظهای چشم روی هم میگذارم و نالهای سر میدهم.
لبان خشک شدهام را با زبانم که همچون کویر شده، خیس میکنم اما کاملاً بی فایده ...
داستان کوتاه مرا به خودم بازگردان
آخرین پُک را عمیق تر به سیگار می زنم و با همه وجود دودش را می بلعم!
نمی دانم بخاطر یادآوری گذشته ای که این چنیننخ به نخ دودش کرده ام یا سردی هوا استکه وجودم یخ می زند و بغص این چنین چنگ می اندازد به تار و پودِ پوسیده و نخ نمای وجودم!
با یک حرکت از جا بلند می شوم؛ پر شالم را به چشم هایم می فشارم.
برای بار آخر چشم می سپارم به ...
داستان کوتاه هلاک یک لبخند
این داستان کوتاه اختصاصی انجمن رمان های عاشقانه می باشد و توسط امِگا نوشته، ویراستاری، طراحی و تهیه شده است.
هرگونه کپی برداری و تولید محتوای الکترونیک و غیرالکترونیک از این اثر بدون اطلاع نویسنده شرعا حرام و پیگرد قانونی دارد.
«هلاک یک لبخند»
امواج کوتاه دریا به آرامی دست نوازش به سر ساحل می کشیدند و ساحل با منحنی های ماسه ای اش لبخندهای دلفریب نثار وجود پرتلاطم دریا می کرد. هر چه آسمان دلگیرتر می ...
داستان کوتاه فرزند خوانده
فرزندخونده
#مهسا
چند ضربه به در زدم وبعد از بفرمایید خانم زمانی وارد اتاق شدم.سرمو بلند کردم ونگاهی
به داخل اتاق کردم.یه زن ومردی روبروی خانم زمانی نشسته بودن.
_سلام
خانم زمانی با لبخند جوابمو داد:سلام دخترم.بیا بشین.
روی مبل روبروی زن ومرد نشستم وسرمو انداختم پایین.
خانم زمانی:دخترم این خانواده دنبال یه دختر میگشتن تا به فرزند خاندگی بگیرن.منم تو
روپیشنهاد کردم
به زن و مردِ نگاه کردم.با لبخند نگام میکردن.آب دهنمو قورت دادم وگفتم:بچه ندارید؟
زن نگاهی بهم کرد وگفت:بچه داریم ولی بنا به وصیت ...
داستان کوتاه تاکسی زرد رنگ
«به نام عادل ترینِ عادلان»
داستان کوتاه "تاکسی زرد رنگ"
نویسنده: "مینا مقدم"
ویراستار "بهار سعیدی نژاد"
***
هوای تابستان شدیدا گرم و ذوب کننده بود. عرق را از روی پیشانی بلندم خشک کردم و دستم را به سمت تاکسی زرد رنگی دراز کردم و گفتم:
-تجریش؟
داستان کوتاه حبس ابد
داستان کوتاه گندمک
داستان کوتاه کلبه وارونه
داستان کوتاه منو زندگیم
داستان کوتاه عشق یواشکی
راننده هم در جوابم، از خدا خواسته ماشین را پیش پایم متوقف کرد.
سریع در ماشین را باز کردم و روی صندلی عقب ...
داستانک شب اقرار، روز افتخار
۱
به نام او
شب اقرار، روز افتخا ر
چند تکه لباس به اضافهی یکی دو قطعه جواهر داخل چمدانم جای داد م سپس با اندکی مکث به سمت
مدارکم رفتم تا برشان دارم که کاغذ تا شد های از لای مدارک روی زمین افتاد. کاغذ را برداشت م و به
مح ض باز کردنش لبخندی تلخ زدم .
تاریخ نوشته شده در پایین کاغذ نشان از سی سال قبل داشت و منگن های گوش هی راست آن خودنمایی
میکرد.
قطره اشکی سمج درون ...
داستان کوتاه راهروی تاریک
تموم تنم از خط نگاهت میشه مثل یه تیکه یخ که نمیتونه حرکت کنه.
ماتِ مات نگاهم میکنی و پلک نمیزنی.
تو مات شدی و من کیش.
لاستیک ها کشیده میشن و آسفالت خط خطی...
داستانک هـمه چـیز و هـیچ چـیز
داستان کوتاه فرشته بی بال
داستان کوتاه ساحرهی پنهانی
داستان کوتاه روی پای خودت باش
داستان کوتاه پدر برگرد
قسمتی از داستان
نگاه کن!
باز صدای بارون میاد، میشنوی؟ بوی نمِ خاک از تو باغچهی کوچیک کنار پنجره پیچیده تو اتاق. اون جایی که هستی خاکی هست ...
داستان کوتاه مارهای گمشده
به نام خدا
روزی روزگاری یک مار زیبای خوش خط و نگار دو تا تخم گذاشته بود و منتظر به دنیا آمدن بچه مار های قشنگ ش بود. یک روز از خواب که بیدار شد احساس گرسنگی زیادی کرد و به همین دلیل تصمیم گرفت از لانه خودش بیرون برود. مار به تخم هایش نگاهی کرد و فکر کرد " بچه ها امروز به دنیا نمی آیند زودی میرم غذا میخورم و مقداری هم غذا برای بچه ها ...
داستان کوتاه شعبده
در کنج اتاق پذیرایی نسبتاً بزرگمان به پشتی تکیه داده بودم. در حالیکه داشتم با دهانم آرام سوت میزدم، به دیوارهای پر نقش و پوسترهای جذاب و نقاشیهای دخترم نگاه میکردم، اما میشد گفت که فقط جسمم آنجا بود و روحم در جای دیگری سیر میکرد و در عمق فکر کردن بودم؛ به آینده، به کار و بیکاری، به گذشته، به نان شب همسایه، به داستانهای نیمهکاره، دوست، آشنا، بیگانه و خیلی از چیزهای دیگر که شاید فکر ...
داستان کوتاه گلفروش و چراغ قرمز
سبا علی محمد
کلاس هفتم
مدرسه رحمانی
گلفروش و چراغ قرمز
سلام من یه دختر یازده سالم، اسمم زهراس، بابام وقتی پشت چراغ قرمز داشت شیشه های ماشینا و تمیز می کرد یه ماشین بهش زد، بردیمش بیمارستان، باید عمل می شد، ولی دکترا گفتن: تا هزینه عمل و پرداخت نکنید، عمل نمی کنیم.
بابام همون جا رفت پیش خدا، به زور پول خاک کردنش و جور کردیم، پول بیمارستانم یکی از خیرای اونجا داد، از اون آدمی که زد ...
داستان کوتاه دیوانه ی عاقل
🔸به نام کسی که سرگذشت تمام دلباختگان عاشق را جور دیگری رقم زند.
اشک در حلقه ی چشمانش موج می زند،
بی صدا برگونه های نازک و ترک برداشته اش می افتد. آن گاه غلت می خورد و سرازیر می شود. نفس هایش را در سینه حبس می کند و سراپا چشم می دوزد برای دل سپردن به معشوقی که اختیار ضربان های قلبش را از هستی او می داند.
درست مقابل او نشسته و با حرف های دلنشینش ...
داستان کوتاه ارمغان یک پاییز
داستان کوتاه ارمغان یک پا یز
» آوان « به قلم:آوا موسوی
در آسانسور را باز می کنم و مستقیم به سمت چپ آسانسور حرکت می کنم. در انتهای راهروی
بلند،استیشن پرستار ی وجود دارد و هد نرس که بر خلاف بقیه پرستار ها فرم و مقنعه سرمه ای رنگی
به تن دارد،مشغول نوشتن چیزی روی برگه ای است.
با ش نیدن طنین صدا ی قدم های محکمم،سرش را بالا می گ یرد و با لبخند به نشانه سلام،برایم سر
تکان می ...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.