داستان کوتاه ساعت یازده شب به قلم هستی جسردرگم در خیابانهای نورانی قدم برمیداشت. قلبش از این همه ناتوانی، فشرده میشداما نمیتوانست کاری برای رهایی از این احساس، انجام دهد. کنار دیوار ساختمانی نسبتا بلند،ایستاد و نفس نفس زنان، به دیوار تکیه زد.برای آزادی خواستهاش، تنها پانزده دقیقه وقت داشت؛ خواستهای که کیلومترها با او فاصلهداشت و پانزده دقیقهای که مانند آهویی چابک، میدوید.درمانده روی زمین نشست و چشمان کاراملی تر شدهاش را به ساعت دیجیتالیِ مغازهیآن طرف خیابان دوخت؛ ...
کیانا جان منتظر جلد سومت هم استم بسیار عالی بود...
اعتبار سنجی سایت
شبکه های اجتماعی
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان و کتاب " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد! طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.