داستان کوتاه چشم های خدابنام مهربان ترین مهرباناننام داستان: چشم های خدا!نویسنده: فاطمه هادیباران تندی شروع به باریدن کرده بود.چترم را باز کردم و قدم درخیابانی گذاشتم که گوشه ی پیاده رو اش،پیرمردی خسته، زیر پلاستیکی نشسته بود.نزدیک اش رفتم!سرش را بالا آورد. چشم هایش را از چکمه های گران قیمتم گرفت و بهصورتم خیره شد و بعد لب زد:ـ واکسم تموم شده باباجان. هوا بارونی بود، نتونستم برم بازار بخرم.شرمنده تراز هرزمانی نگاه اش کردم:ـ نه پدر جان. اومدم ...
کیانا جان منتظر جلد سومت هم استم بسیار عالی بود...
اعتبار سنجی سایت
شبکه های اجتماعی
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان و کتاب " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد! طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.