داستان کوتاه پرتغال خونی
۲۲ سالم بود که خدمت سربازیم تموم شد،کلی آرزو تو سرم بود کلی برنامه ریزی و آینده نگری.
بعد ازدوسال دوری برگشتم خونه،پیش خونواده،خونواده برای من یعنی همه چیز،
خونواده یعنی آدمایی که نگرانت میشن،خونواده یعنی عشق.
باهم خدمت هام قراره یه سفر گذاشتیم،یه سفر یک هفته ای.
صبح که میخواستم راه بیفتم،پدرومادرم بیدار بودن،بغل و خداحافظی.
این آخرین باری بود که گرمای خونه و خونواده رو حس می کردم.
دوروزی از سفر میگذشت وبا خونوادم بصورت تلفنی در ارتباط بودم،اماشب سوم،
ساعت از ...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.