داستان کوتاه مترو از هانیه امینیبی حوصله و کسل در مترو نشسته بودم و نگاه جستجوگرم در اطرف میچرخید که چشمانم بر روی دختر مرده ای که با قدم های سست به سمتم می آمد ثابت ماند.راه میرفت....نفس میکشید ....میدید و میشنوید....ولی مرده بود...پوستش زیادی سفید بود،چشمانش بیش از اندازه سرخ و بی فروغ ،لب هایش مانند کویری بود که در انتظار قطره ای آب است...زیبا بود .....ولی مردهبه گمانم روحش مرده بود...نزدیکم شد و آرام کنارم نشست، مبهوت نگاهش ...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان و کتاب " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد! طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.