داستان کوتاه لمس حضورش#داستانک#لمس_حضورشدل،دل ای دل ناآرام، آرام بگیر!بعد از آن همه دویدن، رمقی برایش نمانده بود، سینه اش از آن همه گریه سر مزار پدرش میسوخت.خسته و ناامید پشتش را به دیوار نمدار اتاق زد و همانجا نشست.بوی گِلِ برخاسته از دیوار کاهگلی، بعد از باران شدید مشامش را قلقلک میداد.دستش را روی پوست دیوار کشید تا دست های خشک شده اش کمی مرطوب شود،دستش را جلوی صورتش گرفت و بوی خاک را به ریه هایش فرستاد؛ چرا که ...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان و کتاب " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد! طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.