داستان کوتاه قلب یخیقلب یخیروی نیمکت سرد و زنگ زده ی پارک نشستم دستانم از سرما یخ زده بود،بی رمق مقابل دهانم بردم و ها کردم تا کمی گرم شوند.همه چیز مانند دلم سرد است.شال گردن دست بافت قرمزم را محکم تر دور گردنم پیچیدم هنوز هم بوی تو را برایمتداعی می کند، به کودکانی که با شور و شوق بچگانه مشغول برف بازی بودند وصدای خنده ی کودکانه شان گوشم را پر کرده بود با حسرت نگاه می کنم.دوران ...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان و کتاب " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد! طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.