داستان کوتاه خاطرات بعد از مرگخاطرات بعد از مرگ در جایی شبیه به صحرا راه میرفتم هوا کم کم سرد و سردتر میشد قدمهایم را بلندتر برمیداشتمتا قبل از غروب به جایی برسم احساس سبکی میکردم نمیتوانستم فکرم را متمرکز کنم سعیمیکردم به یاد بیاورم کجا هستم وکجا میروم از آنجا که گذشتم رو برویم تپه ای را دیدم که اینگارحسی مرا به رفتن از آن مسیر تشویق میکرد..از تپه که گذشتم خود را در شهری با ساختمانهای باریک و سپید ...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان و کتاب " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد! طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.