داستان کوتاه مارهای گمشده
به نام خداروزی روزگاری یک مار زیبای خوش خط و نگار دو تا تخم گذاشته بود و منتظر به دنیا آمدن بچه مار های قشنگ ش بود. یک روز از خواب که بیدار شد احساس گرسنگی زیادی کرد و به همین دلیل تصمیم گرفت از لانه خودش بیرون برود. مار به تخم هایش نگاهی کرد و فکر کرد " بچه ها امروز به دنیا نمی آیند زودی میرم غذا میخورم و مقداری هم غذا برای بچه ها ...
داستان کوتاه شعبده
در کنج اتاق پذیرایی نسبتاً بزرگمان به پشتی تکیه داده بودم. در حالیکه داشتم با دهانم آرام سوت میزدم، به دیوارهای پر نقش و پوسترهای جذاب و نقاشیهای دخترم نگاه میکردم، اما میشد گفت که فقط جسمم آنجا بود و روحم در جای دیگری سیر میکرد و در عمق فکر کردن بودم؛ به آینده، به کار و بیکاری، به گذشته، به نان شب همسایه، به داستانهای نیمهکاره، دوست، آشنا، بیگانه و خیلی از چیزهای دیگر که شاید فکر ...
داستان کوتاه گلفروش و چراغ قرمز
سبا علی محمدکلاس هفتممدرسه رحمانیگلفروش و چراغ قرمزسلام من یه دختر یازده سالم، اسمم زهراس، بابام وقتی پشت چراغ قرمز داشت شیشه های ماشینا و تمیز می کرد یه ماشین بهش زد، بردیمش بیمارستان، باید عمل می شد، ولی دکترا گفتن: تا هزینه عمل و پرداخت نکنید، عمل نمی کنیم.بابام همون جا رفت پیش خدا، به زور پول خاک کردنش و جور کردیم، پول بیمارستانم یکی از خیرای اونجا داد، از اون آدمی که زد ...
داستان کوتاه دیوانه ی عاقل
🔸به نام کسی که سرگذشت تمام دلباختگان عاشق را جور دیگری رقم زند.اشک در حلقه ی چشمانش موج می زند،
بی صدا برگونه های نازک و ترک برداشته اش می افتد. آن گاه غلت می خورد و سرازیر می شود. نفس هایش را در سینه حبس می کند و سراپا چشم می دوزد برای دل سپردن به معشوقی که اختیار ضربان های قلبش را از هستی او می داند.
درست مقابل او نشسته و با حرف های دلنشینش ...
داستان کوتاه ارمغان یک پاییز
داستان کوتاه ارمغان یک پا یز
» آوان « به قلم:آوا موسوی
در آسانسور را باز می کنم و مستقیم به سمت چپ آسانسور حرکت می کنم. در انتهای راهروی
بلند،استیشن پرستار ی وجود دارد و هد نرس که بر خلاف بقیه پرستار ها فرم و مقنعه سرمه ای رنگی
به تن دارد،مشغول نوشتن چیزی روی برگه ای است.
با ش نیدن طنین صدا ی قدم های محکمم،سرش را بالا می گ یرد و با لبخند به نشانه سلام،برایم سر
تکان می ...
داستان کوتاه منو زندگیم
منو زندگیم...
.
.
.
همهی ما توی زندگیمون رازهایی داریم که نمیخوایم هیچ کسی حتی پدرو مادرمون از اونا باخبر شن...
یا حتی رازهای خونوادگی...
.
.
.
دوست داشتم برای بچه هایی با شرایط خودم، یه رمان بنویسم که داستان زندگی خودمه...
تا بدونن که یک انسان چقدر میتونه با ارزش باشه...
حتی اگه با بقیه فرق کنه...
.
.
.
خلاصه:
شیدا دختری ۱۴ساله که مادرو پدرش ۸ یا ۹ ساله که از هم جدا شدن دچار اتفاقایی میشه که اون اتفاقا سعی میکنه به شیدا درس زندگی بده...
اما شیدا ...
داستان کوتاه خواب
خلاصه: من در خوابی عمیق خود را یافتم. سرگردان و حیران به دنبال واقعیت بودم. گاهی سقوط را برای رهایی و گاه برای آرامش، درون بهمن خود را به خواب می زدم ولی تنها نتیجه ی آن فراموشی بود. انسان ها بال هایم را فروختند و به افکارم برچسب جنون زدند، من هیچ گاه عروسک خیمه شب بازی آن ها نخواهم بود.داستان کوتاه مرگ از زاده ی توسن
داستان زیبای تلاطم
داستان کوتاه غرور شکسته
داستان کوتاه ردپاهایی مبهم در خاطرات ...
داستان کوتاه فرشته زمینی
به نام خداوندی که تو را به من داد
نام داستان:فرشته ی زمینی
مدت زمان بسیار کمی گذشته است اما برای او انگار سالیان درازی از رفتن معشوقه اش میگذرد.عشق، فقط حس میان یک زن و یک مرد نیست گاه باید عشق واقعیرا عشق میان مادر و فرزند معنا کرد.گاه باید حس میان مادر و فرزند را درک کرد تا به عشق حقیقی دست پیدا کرد.گاه باید عاشق بود و با مادر عاشقی کرد که عاشقی کردن با مادر ...
داستان کوتاه پوچی مفرط
#پوچی_مفرط#برگرفته_ازواقعیت#عاطفه_غفوریان زهره نگاهش را به پسر ده ساله ے روبه رویش مے دوزد و با حرص زیر لب مے گوید:-من نمے تونم بذارم این تو خونه من بزرگ بشه. رضاکه از بهانه هاے هر روزه کلافه شده، مردمڪ چشم هایش را مے چرخاند و با اشاره به محمد زیر لب مے غرد:-بسه دیگه زهره چندوقته همش دارے این حرف ها رو مے زنے خسته نشدی؟ زهره بلند مے شود و با صداے بلندترے در حالے که انگشت اشاره اش رو ...
داستان کوتاه روی پای خودت باش
فنجان قهوه ام را روی میز میگذارم، لبخندی تلخ میزنم و خودم را به پنجره ی اتاق می رسانم؛ پرده را کنار میزنم و به هوای بارانی خیره میشوم، به آسمانی که ابرهای سیاه تمامش را گرفته نگاه میکنم و در این فکر هستم که این آسمان دلش گرفته درست مانند دل من، اما این ابرها با باریدن بالأخره خودشان را می توانند خالی کنند اما من چه؟ من چگونه میتوانم خودم را خالی کنم ...
داستان کوتاه پرواز مرگ
سردم بود...
دست هایم را در جیب کافشنم فرو بردم اما تاثیر چندانی نداشت و همچنان سوزن سوزن شدن سر انگشتانم را حس می کردم.
نفس عمیقی کشیدم و به چشمانش زل زدم.به خاطر تاریکی هوا رنگ زیبای چشمانش به سیاهی گراییده یود.
-الان چراقهری؟
با اخم نگاهش گردم...چرا نمی فهمید؟چرا مرد ها این قدر در برابر احساسات زن ها و درک عواطفشان مقاومت نشان می دادند؟
دستش را به سمتم دراز کرد و دستانم را از جیب کافشنم بیرون کشیدودستان سرخ ...
داستان کوتاه عشق از پشت ویترین قشنگه نوشته فریبا عرب
#عشق_از_پشت_ویترین_قشنگه#نویسنده_فریبا_عربتیشرت آبی رنگ را از روی پارکت ها برداشت و زیر لب غری زد.
این مرد درست بشو نبود!
این همه شلخته بودن مردش باعث کلافی اش می شد!
هزار بار گفته بود هر چیز را سرجای خودش بگذارد اما کو گوش شنوا...
به سمت سبد رخت چرک ها پیش رفت.
همین که قصد انداختن تیشرت درون سبد کرد، گویا کسی سطلی از آب جوش بر وجودش پاشید!
بند بند وجودش سوخت!
قلبش میرفت تا از تپیدن باز ...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.