داستان کوتاه محکوم شدگانبه نام خالق انسان هامحکوم شدگانبه قلم زهرا شاهیکاربر انجمن رمان های عاشقانه (رمانکده)«آری... من محکوم شده ام به این عذاب. به عذابی بی پایان که زنده کننده ی خاطراتم است. گویا در هر شبانه روز، چندین و چند بار، مرگ را می بینم و به یک قدمی اش که می رسم، دست مرا عقب می راند.»«شما محکوم می شوید.»«به جرم گناهی که ما آن را قدغن کرده بودیم.»«آنها محکوم شدگانند.»«ببریدشان به زندان محکوم شدگان.»تمام این ها ...
داستان کوتاه شما آقای؟به یاد تو ای دوست ترین"داستان کوتاه: شما آقای؟...به قلم: غزل داداش پورکپی از اثر اکیدا ممنوع!!!آغازین:هوای خانه خفقان بود.مرد روی سرامیک های سرد نشسته و پاهایش را در شکمش جمع کرده بود.مبل ها برایش حکم کوره ی آتش را داشتند.تابلو هایی که با عشق و علاقه روی دیوار ها نصب کرده بود حال برایش دهان کجی می کردند.باران بود, طوفان بود, سیل بود...اشک نمی آمد، بغض نمی آمد، عربده نمی آمد... تنها سکوت بود؛ خاموشی!آرام و ...
داستان کوتاه قتل عادلانه《قتل عادلانه》نویسنده: Tina0711-هر حرف یا خواسته ای داری برای آخرین بار بگو...من: خواسته که نه، ولی حرف دارمسرشو تکون داد و بهم اجازه ی حرف زدن داد: من دختری ام که به جرم دختر بودنم اینجا وایستادم،دختری که دختر بار نیومد،من دختری ام که هیچوقت عروسک نداشت و اسباب بازیاش چاقو و پنجه بوکس بودن،دختری که هیچقوت بهش اجازه ندادن که موهاشو بلند کنه،دختری که پدر و مادر داشت ولی انگار نداشت،دختری که هیچ دوست دختر نداشت،دختری ...
داستان کوتاه سکوت مسکوتبه نام خدا نمیدونم چهجوری میتونم غمی که تویِ وجودم، پر از خاموشیِ خاموش کنم! نمیدونم چهجوری می تونم برای چند دقیقهی کوتاه، از این دنیا و آدماش، جدا شم. - باز نشستی فکر و خیال می کنی؟ میخندم، خندهای که فقط خودم میدونم، از چه جنسیه.- فکر و خیال چیه؟ من دارم به آینده ی درخشانم فکر میکنم. - نمی بینی؟این همه شور و هیجانو؟تپشای قلبمو؟ هیچ وقت نفهمید و میدونم، قرار هم نیست، هیچوقت، هیچکس من رو درک کنه. - بودنت این جا، ...
داستان کوتاه پوست پیازاین داستان را خانم لیلا غلامی برای من تعریف کرده است.اصل قصه مربوط به سال ها پیش در یکی از طوایف لر اطراف خرم آباد است.پوست پیازآن شب باران به سختی می بارید. تیام تنها در سیاه چادر خود کنار آتش نشسته بود. گاه گداری کتری را از روی هیزم ها برمی داشت و برای خود چای می ریخت. از بیرون سیاه چادر صدایی شنید._ ننه تیام، ننه تیام، بیا این مردها آمده اند دنبالت.تیام بهترین مامای ...
داستان کوتاه دل شکستهاشین را جای همیشگی اش پارک کرد، با خستگی پیاده شد و راه خانه اش را در بیش گرفت.امروز را بیشتر تر از روزهای قبل کار کرده بود و واقعا توانی برای راه رفتن هم نداشت.حتی نمیتوانست برای شب شام بپزد از بس خسته بود.کلید در خانه اش را از داخل کیفش بیرون آورد و تا خواست داخل قفل کند کسی از پشت صدایش زد.- مریم؟کلید از دستش روی زمین افتاد و قطره ای اشک روی گونه ...
داستان کوتاه اولین بارهابسم الله الرحمن الرحیماولین بارهاهمیشه همه چیز از اولین بارها شروع می شود... مثلاً اولین باری که نگاه او، جایی حوالی نگاه من چسبید و به خودم که آمدم، دیدم خدا زده شده ام! دلم در پی قدم های لبریز از کرشمه ی نگاهش، فرار کرده بود...یک بار گیسو های خرمایی رنگش را باز گذاشت، باد میانشان می رقصید و من در حالی که از پشت دیوار آجری خانه، دزدکی نگاهش می کردم، باد را به فحش ...
داستان کوتاه مرد ماهیگیرنام داستان: مرد ماهیگیرنام نویسنده: سوگند صیادی"تقدیم به تو که نمیدانم آب بیوفایی را در حقت تمام کرد یا به خیال خودش میخواست دنیای زیبایی به دور از تمام دردها را نشانت دهدگ تقدیم به تو که دیگر در کنارمان نیستی اما یادت و مهرت مانند شمعی که هیچگاه رو به خاموشی نخواهد رفت، در دلهایمان ماندگار است..."آن چهارشنبه از همان ابتدا روز بدی نبود. نور لطیفی آسمان را روشن کرده بود. همانطور که گوشهای از آن ...
داستان کوتاه گوهر وجود#داستانک_گوهر_وجود#نویسنده_نرگس_واثق لنگان لنگان در حالی که نفس نفس میزنم، چند قدم دیگر بر میدارم اما سرم گیج میرود و دنیا پیش چشمانم سیاه و تار میشود. دیگر توان راه رفتن را ندارم و از خستگی همانجا کنار صخرهی میافتم و نفسهای حبس شدهام را منقطع آزاد میکنم. از دردی که در تنم می پیچد، لحظهای چشم روی هم میگذارم و نالهای سر میدهم.لبان خشک شدهام را با زبانم که همچون کویر شده، خیس میکنم اما کاملاً بی فایده ...
داستان کوتاه مرا به خودم بازگردانآخرین پُک را عمیق تر به سیگار می زنم و با همه وجود دودش را می بلعم!نمی دانم بخاطر یادآوری گذشته ای که این چنیننخ به نخ دودش کرده ام یا سردی هوا استکه وجودم یخ می زند و بغص این چنین چنگ می اندازد به تار و پودِ پوسیده و نخ نمای وجودم!با یک حرکت از جا بلند می شوم؛ پر شالم را به چشم هایم می فشارم.برای بار آخر چشم می سپارم به ...
داستان کوتاه هلاک یک لبخند این داستان کوتاه اختصاصی انجمن رمان های عاشقانه می باشد و توسط امِگا نوشته، ویراستاری، طراحی و تهیه شده است. هرگونه کپی برداری و تولید محتوای الکترونیک و غیرالکترونیک از این اثر بدون اطلاع نویسنده شرعا حرام و پیگرد قانونی دارد.«هلاک یک لبخند»امواج کوتاه دریا به آرامی دست نوازش به سر ساحل می کشیدند و ساحل با منحنی های ماسه ای اش لبخندهای دلفریب نثار وجود پرتلاطم دریا می کرد. هر چه آسمان دلگیرتر می ...
داستان کوتاه مارهای گمشدهبه نام خداروزی روزگاری یک مار زیبای خوش خط و نگار دو تا تخم گذاشته بود و منتظر به دنیا آمدن بچه مار های قشنگ ش بود. یک روز از خواب که بیدار شد احساس گرسنگی زیادی کرد و به همین دلیل تصمیم گرفت از لانه خودش بیرون برود. مار به تخم هایش نگاهی کرد و فکر کرد " بچه ها امروز به دنیا نمی آیند زودی میرم غذا میخورم و مقداری هم غذا برای بچه ها ...
داستان کوتاه شعبدهدر کنج اتاق پذیرایی نسبتاً بزرگمان به پشتی تکیه داده بودم. در حالیکه داشتم با دهانم آرام سوت میزدم، به دیوارهای پر نقش و پوسترهای جذاب و نقاشیهای دخترم نگاه میکردم، اما میشد گفت که فقط جسمم آنجا بود و روحم در جای دیگری سیر میکرد و در عمق فکر کردن بودم؛ به آینده، به کار و بیکاری، به گذشته، به نان شب همسایه، به داستانهای نیمهکاره، دوست، آشنا، بیگانه و خیلی از چیزهای دیگر که شاید فکر ...
داستان کوتاه گلفروش و چراغ قرمزسبا علی محمدکلاس هفتممدرسه رحمانیگلفروش و چراغ قرمزسلام من یه دختر یازده سالم، اسمم زهراس، بابام وقتی پشت چراغ قرمز داشت شیشه های ماشینا و تمیز می کرد یه ماشین بهش زد، بردیمش بیمارستان، باید عمل می شد، ولی دکترا گفتن: تا هزینه عمل و پرداخت نکنید، عمل نمی کنیم.بابام همون جا رفت پیش خدا، به زور پول خاک کردنش و جور کردیم، پول بیمارستانم یکی از خیرای اونجا داد، از اون آدمی که زد ...
داستان کوتاه دیوانه ی عاقل🔸به نام کسی که سرگذشت تمام دلباختگان عاشق را جور دیگری رقم زند.اشک در حلقه ی چشمانش موج می زند،بی صدا برگونه های نازک و ترک برداشته اش می افتد. آن گاه غلت می خورد و سرازیر می شود. نفس هایش را در سینه حبس می کند و سراپا چشم می دوزد برای دل سپردن به معشوقی که اختیار ضربان های قلبش را از هستی او می داند.درست مقابل او نشسته و با حرف های دلنشینش ...
داستان کوتاه ارمغان یک پاییزداستان کوتاه ارمغان یک پا یز» آوان « به قلم:آوا موسویدر آسانسور را باز می کنم و مستقیم به سمت چپ آسانسور حرکت می کنم. در انتهای راهرویبلند،استیشن پرستار ی وجود دارد و هد نرس که بر خلاف بقیه پرستار ها فرم و مقنعه سرمه ای رنگیبه تن دارد،مشغول نوشتن چیزی روی برگه ای است.با ش نیدن طنین صدا ی قدم های محکمم،سرش را بالا می گ یرد و با لبخند به نشانه سلام،برایم سرتکان می ...
داستان کوتاه منو زندگیممنو زندگیم......همهی ما توی زندگیمون رازهایی داریم که نمیخوایم هیچ کسی حتی پدرو مادرمون از اونا باخبر شن...یا حتی رازهای خونوادگی......دوست داشتم برای بچه هایی با شرایط خودم، یه رمان بنویسم که داستان زندگی خودمه...تا بدونن که یک انسان چقدر میتونه با ارزش باشه...حتی اگه با بقیه فرق کنه......خلاصه:شیدا دختری ۱۴ساله که مادرو پدرش ۸ یا ۹ ساله که از هم جدا شدن دچار اتفاقایی میشه که اون اتفاقا سعی میکنه به شیدا درس زندگی بده...اما شیدا ...
داستان کوتاه خوابخلاصه: من در خوابی عمیق خود را یافتم. سرگردان و حیران به دنبال واقعیت بودم. گاهی سقوط را برای رهایی و گاه برای آرامش، درون بهمن خود را به خواب می زدم ولی تنها نتیجه ی آن فراموشی بود. انسان ها بال هایم را فروختند و به افکارم برچسب جنون زدند، من هیچ گاه عروسک خیمه شب بازی آن ها نخواهم بود.داستان کوتاه مرگ از زاده ی توسنداستان زیبای تلاطمداستان کوتاه غرور شکستهداستان کوتاه ردپاهایی مبهم در خاطرات ...
داستان کوتاه فرشته زمینیبه نام خداوندی که تو را به من دادنام داستان:فرشته ی زمینیمدت زمان بسیار کمی گذشته است اما برای او انگار سالیان درازی از رفتن معشوقه اش میگذرد.عشق، فقط حس میان یک زن و یک مرد نیست گاه باید عشق واقعیرا عشق میان مادر و فرزند معنا کرد.گاه باید حس میان مادر و فرزند را درک کرد تا به عشق حقیقی دست پیدا کرد.گاه باید عاشق بود و با مادر عاشقی کرد که عاشقی کردن با مادر ...
داستان کوتاه پوچی مفرط#پوچی_مفرط#برگرفته_ازواقعیت#عاطفه_غفوریان زهره نگاهش را به پسر ده ساله ے روبه رویش مے دوزد و با حرص زیر لب مے گوید:-من نمے تونم بذارم این تو خونه من بزرگ بشه. رضاکه از بهانه هاے هر روزه کلافه شده، مردمڪ چشم هایش را مے چرخاند و با اشاره به محمد زیر لب مے غرد:-بسه دیگه زهره چندوقته همش دارے این حرف ها رو مے زنے خسته نشدی؟ زهره بلند مے شود و با صداے بلندترے در حالے که انگشت اشاره اش رو ...
داستان کوتاه روی پای خودت باشفنجان قهوه ام را روی میز میگذارم، لبخندی تلخ میزنم و خودم را به پنجره ی اتاق می رسانم؛ پرده را کنار میزنم و به هوای بارانی خیره میشوم، به آسمانی که ابرهای سیاه تمامش را گرفته نگاه میکنم و در این فکر هستم که این آسمان دلش گرفته درست مانند دل من، اما این ابرها با باریدن بالأخره خودشان را می توانند خالی کنند اما من چه؟ من چگونه میتوانم خودم را خالی کنم ...
داستان کوتاه پرواز مرگسردم بود...دست هایم را در جیب کافشنم فرو بردم اما تاثیر چندانی نداشت و همچنان سوزن سوزن شدن سر انگشتانم را حس می کردم.نفس عمیقی کشیدم و به چشمانش زل زدم.به خاطر تاریکی هوا رنگ زیبای چشمانش به سیاهی گراییده یود.-الان چراقهری؟با اخم نگاهش گردم...چرا نمی فهمید؟چرا مرد ها این قدر در برابر احساسات زن ها و درک عواطفشان مقاومت نشان می دادند؟دستش را به سمتم دراز کرد و دستانم را از جیب کافشنم بیرون کشیدودستان سرخ ...
داستان کوتاه عشق از پشت ویترین قشنگه نوشته فریبا عرب#عشق_از_پشت_ویترین_قشنگه#نویسنده_فریبا_عربتیشرت آبی رنگ را از روی پارکت ها برداشت و زیر لب غری زد.این مرد درست بشو نبود!این همه شلخته بودن مردش باعث کلافی اش می شد!هزار بار گفته بود هر چیز را سرجای خودش بگذارد اما کو گوش شنوا...به سمت سبد رخت چرک ها پیش رفت.همین که قصد انداختن تیشرت درون سبد کرد، گویا کسی سطلی از آب جوش بر وجودش پاشید!بند بند وجودش سوخت!قلبش میرفت تا از تپیدن باز ...
داستان کوتاه پدر برگرد نوشته آریانا عاشوری زادهپدر برگردنویسنده آریانا عاشوری زادهدر شهر کوچکی که همه ی افراد باهم دوست و مهربان بودند و به یکدیگر نیکی می کردند دخترک نازی چشم به جهان گشود، دخترکی که چشمانش به رنگ اقیانوسی پهناور آبی بود موهایش از آغاز تولد همانند افتابی تابان بلوند بود هرکس به چشمانش خیره می شد در دریایی عمیق غرق می شد، اما از بدشانسی، این دختر مادر نداشت دکتر ها مجبور شدند او را به دنیا ...
داستان کوتاه پدری نارنجی پوش به قلم آریانا عاشوری زادهروزی دختری دست در دست پدر مهربان و زحمت کشش به سوی مغازه با خوشحالی حرکت می کرد، دختر شیرین زبانی می کرد و گل می گفتگل می شنید و لبخند روی لب پدرش هر لحظه پررنگ تر می شد، همین گونه که باهم قدم می زدند ناگهان دخترک چشمش به متنی خورد کهروی دیوار با اسپری سیاه رنگ نوشته شده بود: شهر ما خانه ی ما شهر داری نوکر ما.قطره ...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان و کتاب " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد! طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.