داستان کوتاه به پاریس خوش اومدی#به_پاریس_خوش_اومدیبیشرف، درب رو با لگد شکست؛ دنبال من بود. رفتم توی کابینتِ زیرِسینکِ ظرفشوئی قایم شدم.مامانم گفت، نیستش؛ رفته؛ از کشور رفته. مامانم رو هُل داد رو زمین وبا پوزخندِ کثیفش گفت: خُب؛ تو که هستی ...تا به خودم اومدم؛ دیدم، چاقو رو توی سرش فرو بردم؛ توی ذهنِ داعشیش.دست مامانم رو گرفتم و فقط گفتم: بدووووو ...نمیدونم زنده موند یا نه اما من، فقط ۱۷ سالم بود. شوکِ این اتفاق،باعث شده بود مامانم که ...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان و کتاب " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد! طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.