داستان کوتاه عروسک پارچه ای"عروسک پارچه ای"دلش که لرزید دستانش را مشت کرد و خواست که بی تفاوت به نظر برسد؛ اما نشد! نه که نتواند، نه...در رگش نبود که بی تفاوت باشد!از روی نیمکت بلند شد و بی توجه به بساطی که خودش چیده بود به سمت پسرک مزاحم قدم برداشتو به محض رسیدن به او، یقه ی پسرک را چنگ کرد و به عقب هول داد، پسرک هراسان اورا نگریست؛انتظار نداشت که کسی پیدا بشودو از پیرزنی تنها ...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان و کتاب " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد! طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.