داستان کوتاه بسیار زیبای جیران منجیران منمریم سعدی هوا سرد بود و سوز تلخی می آمد . هجوم دلتنگی بد امانش را بریده بود . قدم می زد . آرام وبی مهابا در خاطراتش گم شده بود . خیابان شلوغ ولیعصر بد دلش را بی تاب کرده بود . چه تلخی عجیبی در کنارش حس می کرد . آری جای او !...تلخ خندی می زند و بر پاکت در دستش خیره می شود و بعد هم قهقه ای سر می دهد ...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان و کتاب " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد! طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.