داستان کوتاه آرزوی من«به نام خدا»آرزوی مننگاهم به سمت کودکان کار افتاد که چگونه برای هزار یا دوهزار تومانکار می کردند و از مردم خواهش و تمنا می کردند تا اجناسشان را بخرندافسوس خوردم برای کودکانی که وقت بازی و شادی آنهاست نه اینکهحال باید مانند یک مرد یا یک زن کار کنند؛ نگاهی به اطراف انداختم ترافیکسنگینی بود و بی حوصله سرم را روی فرمان ماشین گذاشتم با دیدنروزنامه ای که در صندلی عقب ماشین بود خوشحال شدم و ...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان و کتاب " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد! طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.