داستان کوتاه قسم نامهمقدمه:و قسم به تک مستأجر قلبمکه در پی تصاحبِ این بوم و بر...دریچه به دریچهاش را از پایِ جان گذراند،حفره به حفرهاش را در خونِ احساس غلتاند،دهلیز به دهلیزش را به باروتِ عشق بست...و اما چه شد، که دگر فتح این سرزمین وسوسهاش نکرد را؟نمیدانم!*** قسم به قلم بُرندهی احساسکه خط به خطِ خاطراتمان رابر کاغذِ رنگ زِ رخسار رفتهی قلبمخطاطی کرد...***قسم به جوی زلالِ اشک...که از کوچه به کوچهی درد گذر کرد،و در هر قدم چشمانات را ...
به واسطه خودخواهی گلهای انساننما خیلی چیزها تغییر کرد!آنقدر تغییر و تبعیض در جامعه رنگ گرفت، که وقتی مردم چشمهایشان به روشنی گشوده شد؛ کشورشان دیگر کشور نبود!یعنی آن کشورِ سابق نبود!اصلاً انگار دزد آمده و خانهیشان را غارت کرده باشد؛ تا به خودشان آمدند دیدند، که ای دل غافل نصف کشور را به تاراج بردهاند!در این گیر و دار راهزنها فقط به این بوم و بر نزده؛ بلکم در میان شلوغی و هیاهوها با بیرحمی تمام قلبی را هم چنگ زده و ربوده بودند!***
داستان کوتاه آخرین خشاب از مرجان جانی | آخرین خشاب |مرجان جانی سه شنبه بود..زنگ زد گفت داداش دوتا خشااب بگیر برا کادری میخوام بهم مرخصی بده گفتم: چشم ستون جون بخواه رفتم گرفتم ( اخه گفته بود ... قرصارو میخوام برای کادریمون اون نمیتونه پیدا کنه، به من گفته بود پیدا کن منم برگ مرخصیت رو امضا میکنم ) اومد دم دمای ظهر بود، گرفت رفت.غروبش رو اوکی کرده بودیم بریم سفره خونه، منو فاطمه اونو الناز ما زودتر رفتیم تو لژ که ...
داستان کوتاه قضاوت | قضاوت |مرجان جانی از خونه بیرون زدم و با دیدن بچه ها سر کوچه رفتم سمتشون.منتظر ماشین ایستاده بودن و منم بهشون ملحق شدم.نرگس: اه باز این دختره اومده... نگاش کن. مهسا نگاه نرگس رو دنبال کرد و با دیدن دختره گفت: سرو وضعشو نگاه... مشخصه چجور دختریه. نرگس: اون چه مانتوییه اخه.. نمیپوشید سنگین تر بود.یا اون شال رو سرش. مهسا: کوو مگه شال سرشه... من که اصلا متوجه نشدم.بی هیچ حرفی فقط به حرفاشون گوش میدادم.. دختر خوشگلی نبود ...
داستان کوتاه عفریت عشق از فاطمهاسماعیلی#عفریتعشقنگاهم را به چشمان نوزاد در آغوشم میدوزم و صدای گم شده در خاطراتم در سرم میپیچد و من را مسافر گذشته میکند.- کاش چشمهاش شبیه تو باشه!خودم را بیشتر در آغوش مردانهاش میچپانم و بیتوجّه به ترخ و تروخهای آشپزخانه که دیگر سرسامآور شده است، با بغض میگویم: ممنون که تنهام نمیذاری!مکثی میکند و خوب میدانم که حواسش پرت صداهایی است که همیشه با عشق ورزیهایمان اوج میگیرند.موهایم را نوازش میکند؛ سرش را نزدیکتر ...
داستان کوتاه کنج دنج از سپیده پاییزیبه قدری حسود هستم که حتی به کارش هم حسادت می کنم.کاش می شد؛ از صبح تا شب، شب تا صبح هیچ کاری به جز؛ هم آغوشی و در کنار من بودن نداشته باشد.حتی رضایت دارم؛ که روی کاناپه شکلاتی مقابل تلویزیون لم بدهد، فوتبال تماشا کند، حنجره اش را تا مرز پارگی برساند؛ که مثلاصدایش برسد به گوش بازیکن تیم محبوبش، این صدا انرژی شود و باعث برد تیم محبوبش، راضی هستم به ...
داستان کوتاه مرد تنهای شببه نام خدا#مرد_تنهای_شبروی علف های سبز زمینِ گلیِ پارک دراز کشیدم و به ستاره های بزرگ و کوچک خیره شدم، اوایل ماه سرما بود و سوز خنکی به صورتم برخورد کرد.ستاره های درخشان چشمانم را خیره کرده بودند، همیشه دلم می خواست به فضا سفر می کردم تا در آسمان ها پرواز کنم و از این سیاره به آن سیاره بروم؛ شاید دنیای جدیدی در انتظارم بود!آهی کشیدم و هوا را وارد ریه هایم کردم، از ...
داستان کوتاه سفید به رنگ خون"داستان کوتاه سفید به رنگ خون""مرضیه بختیاری"با استرس نگاهی به اطراف انداختم و با چشمانی که دو دو میزد به دستان خونیام خیر شدم. با سکسکهای که از ترس، گریبان گیرم شده بود به خونی که روی سرامیک های براق سفید رنگ می افتاد نگاه کردم. با وحشتی که کم کم تمام جانم را در بر می گرفت دستانام را به مانتوی سفید رنگم کشیدم تا هرچه زودتر از شر خون روی دستانام راحت بشوم. ...
داستان کوتاه خون جان دل*به نام خالقِ او* خون جان دل!•گویی از بهشت آمده بود. عجیب خوب بود. امن بود، آرام و دلنشین. تنها کسی بود که در کنارش با خیال آسوده می توانستم خودِ واقعی ام باشم. ترس از دست دادنش مانند باری بر روی قلبم سنگینی می کرد. ترس از اینکه وقتی آغوش می شوم برایش دست رد به سینه ام بزند، عشقم را قضاوت کند و برود و شاید هم منِ واقعی را دوست نداشته باشد.راستش را ...
داستان کوتاه حوالی اسفند ماهکلاه هودی را بیشتر روی سرش کشید تا زیر رگبار باران خیس نشود.سیگار لای انگشتش بود و فکرش هزار سو پرسه میزد.دوسال پیش؛حوالی اسفند ماه؛اولین دیدارشان در خیابان انقلاب.قبل از آن روز،به عشق در یک نگاه اعتقادی نداشت.هر که را میدید که از عشق میگوید و درد دوری،با تمسخر میگفت:-عشق کجا بود؟عشق واقعی وجود نداره!اما آن روز تمام معادلات ذهنش به هم ریخت.در یک لحظه،وقتی نگاهش در چشمان رنگ شب او گره خورد.وقتی به خودش آمد،او ...
داستان کوتاه همه رو برق میگیره منو چراغ نفتیبه نام یزدان پاک#همهروبرقمیگیرهمنوچراغنفتی#مریم_افتخاری_فرقسمت یک :گرمم بود، لحاف رو کنار زدم و طاق باز خوابیدم که صدای زمختی تو گوشم پیچید:- بیداری؟... حاجیه خانوم پاشو ناشتایی ما رو بده دیره.به زور لای چشمام رو باز کردم و یه حاله ی تیره رنگ دیدم. دستم رو زیر سرم بردم و با خیالت راحت خواستم دوباره بخوابم ولی با چیزی که شنیدم قشنگ نیمچه سکته رو زدم!- خانوم جان باز که دندونات تو لیوانه ...
داستان کوتاه فراموششدگانقلم: شیما حسن پور (شین.ح) (خورشید)-بیا تو!!!!نفس عمیقی کشیدم و بعد از فرو خوردن هوایی که بوی تند تنباکو در آن پیچیده شده بود، وارد اتاق بزرگ و نیمه تاریک شدم.در را به آرامی بستم و در جا ایستادم که صدایش بلند شد:-بیا جلو!!!!!با انگشتانی مشت شده در دست که سرمایش بدنم را به لرزه انداخته می انداخت، به راه افتادم و با قدم هایی کند و بی جان خود را به مقابل میز بزرگ ریاستش رساندم. سر به ...
داستان کوتاه پنج دیوانهبه نام خداصدای جیغ میان آن سکوت چند دقیقه قبل طنین می اندازد...یکی لپش را باد کرده و می ترکاند. یکی درحال خندیدن است و یکی دیگر با صورتی که حالتی را نشان نمی دهد خیره زمین شده است... و آخرین نفر از حرص و عصبانیت سرخ شده است و سعی می کند فریادش را رها نکند.دست روی شکمش می گذارد و از فرط خنده به جلو خم میشود. به دوستش که جیغ زنان روی کاشی خودش ...
داستان کوتاه این داستان پروانهبهنام زندگانی، حرام شد جوانی.داستان: پروانهنویسنده: فاطمه معماری_۸۴- مامان، مامان تو رو خدا گوش کن... مامااان.مامانم بدون توجه به صدای زجههام، در اتاق رو قفل کرد و با صدای خشنی گفت:- فکر نکن بی صاحبی. چند روز اون تو بمونی آدم میشی. فکر کردی اینجا دیونه خونهاست؟ چند سال ولت کردیم به امون خدا، برامون آدم شدی؟ منِ ساده فکر میکردم رفتی درستو بخونی؛ نگو خانم دنبال مسخره بازیاش بوده. دیگه از کار و ادامه تحصیل ...
داستان کوتاه به آرامی نا امیدم کن به آرامی نا امیدم کن به نام خداصلی الله عیلک یا ولی العصر (عج) ادرکنی****صدای گریه ی زجر آور مادرم سکوت را می شکند...ماه هاست مادرم در اتاقش را قفل کرده و فقط گریه میکند.هر وقت در اتاقش را میزنم و صدایش میکنم جوابی نمیدهد. فقط گه گاهی محمد را تحویل می گیرد و می گوید که برود...پدرم نیز بدتر از مادر...عصر ها که میاید دیگر برای من بستنی نمیخرد. دیگر دست روی سره محمد ...
داستان کوتاه در آغوش دریانویسنده: زینب انوشابه نام خداصلی الله علیک یا ولی اعصر (عج) ادرکنی*****پاهای برهنه ام را به آرامی حرکت میدهم.آب شور دریا نوازشی دلنشین به من هدیه میدهد و من برای تشکر لبخندی به او میزنم. دست لای گیسوانم میبرم و شالم جایی که نمیدانم کجاست گم میشود.دستانم را از هم باز میکنم و با تک خنده ای دویدنم را آغاز میکنم. میدودم سمته موج های آبی ای که به چشمانم چشمک میزنند و زیرلب اسمم را ...
داستان کوتاه گناه دل دادگی←بِهْ نٰامِ خٰالِقِ عِشقْـ→ °گناه دلدادگی° °نویسنده: فاطمه معماری ۸۴° ↓↑کاربر انجمن رمانهای عاشقانه، آقای علی غلامی↑↓ چه میدانستم به این سادگی دل میدهم. مگر تقدیر را برایم بازگو کرده بودند؟چه ساده دل باختم، دنیا برایم هم جهنم شد و هم بهشت.جهنمی از جنس نرسیدن، بهشتی از جنس عشق که بوی زندگی میداد.مثل همیشه به دفتر زندگی و خاطراتم رو آوردم. همچنان مثل همیشه برای نوشتن این خاطرات، مهر دادم و روح بخشیدم به دفتر و خودکار بیجان که شاهد ...
داستان کوتاه امید به آینده ای بهترکارم که در آشپزخانه تمام می شود به سمت پذیرایی حرکت می کنم. اولین قدم را که در آن می گذارم، ناگهان درد مهیبی کل وجودم را فرا می گیرد. آن قدر شدید است که نمی توانم قدم دوم را بردارم ولی به خاطر مادر سعی می کنم به زور خودم را به اتاقی که بیرون قرار دارد و مختص داداش و زن داداشم است، برسانم.در اتاق را که باز می کنم، همان جا ...
داستان کوتاه شکست«شکست!»نویسنده: پرنیا رخشا با صدای افتادن و شکستن چند چیز که امواج صوتیش تا سر کوچه میومد، قدمهام رو تندتر کردم تا زودتر به خونه برسم. قطعاً کل اسباب خونه هم شکست! حالا بیا و تقصیرش رو روی گردن بچهها بنداز.در حیاط رو قدری محکم کوبیدم که صدایی دوبرابر صدای شکستن، از خونه استخراج شد. لب به دندون گرفتم و نگاه شرمندهای به مرد زیرپوش پوشیدهای که داشت با اخمهاش باقیِ اسبابم رو هم میشکست، انداختم.رو گرفتم و رفتم؛ ...
داستان کوتاه بوی باروتبوی باروتنویسنده: زینب انوشابه نام خدادوان دوان لا به لای برگ های سبز و علف های مزاحم می دوید. قفسه ی سینه ش می سوخت و به سختی نفس میکشید. پاهایش ذوق ذوق میکردند و دستانش فریاد نجات سر میدادند اما او...باز می دوید!در فکر و ذهنش تنها یک کلمه مانده بود.همان یک کلمه به قدری برایش نفرت انگیز بود که آرزو میکرد کاش هیچ وقت آن را نمی شنید.نفرت... میکشد انسان را! احساس ر! زندگی را!اما ...
داستان کوتاه چشم انتظار به نام خداچشم انتظارنویسنده و ویراستار: سبا علی محمد خانه سالمندان! نمیدانم این کلمه را به خاطر وجود آدمهای بامزه و مهربون داخلش باید دوست داشت یا به خاطر بیمعرفتیهایبچههای همین آدمهای بانمک و بیکسیشان نباید دوست داشت!اولین روز کاری، باید جالب باشد! آن هم کنار کلی مادربزرگ و پدربزرگهایی که کلی قصه برای تعریف کردن دارند.زنگ موسسه را زدم و در جواب شخص پشت آیفون که میپرسید: شما؟ گفتم: پرستار جدید هستم.این حیاط بزرگ، درختان سر لختی ...
داستان کوتاه امید و آرزوعادتش شده بود، روزها به امید دیدن دوبارهی او پشت پنجره مینشست و شبها به شوق تحقق رویای چند سالهاش به خواب میرفت.دیدگانش کم سو شده بود و تصاویر در مقابل چشمانش تار اما میل دل کندن از درهای آسایشگاهی که هرآن امکان داشت، تصویر پسر رشیدش را قاب بگیرد از جان کندن هم برایش سختتر بود.دست پرستار که روی شانهاش نشست، خط باریک لب هایش آرام کش آمد و سوال همیشگیاش را پرسید: برگشته؟پرستار بغض ...
داستان کوتاه خدایا مدد غیر از تو ننگ است#داستانی اموزندهنام داستان:خدایا مدد غیر از تو ننگ استنویسنده:نازنین عظیمینگاهم به دختر بچه ای افتاد، که ناراحت یک گوشه ای کز کرده بود.و در هوای سردی به خود میلرزید.به سمتش حرکت کردم گوشهای نشستم و او را به آغوش کشیدم، بوسه ای بر گونه اش کاشتم._خاله کمکم میکنی به خدا قسم میخورم یادم نیس آخرین بار چی خوردم!نگاهش مایوس بود، نمیدانستم کیه؟ ولی لحظهای اشک از چشمانم جاری شد.بی انکه احساس کنم ...
بزرگترین سایت دانلود رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز در خدمت شما عزیزان می باشد . امیدواریم بهترین لحظات رو در کنار هم تجربه کنیم
آخرین نظرات
علی غلامیسلام برای دریافت رمان اسم رمان رو به شمارم اس ام اس کنین 09024084858...
علی غلامیسلام برای دریافت رمان اسم رمان رو به شمارم اس ام اس کنین 09024084858...
علی غلامیسلام برای دریافت رمان اسم رمان رو به شمارم اس ام اس کنین 09024084858...
علی غلامیسلام برای دریافت رمان اسم رمان رو به شمارم اس ام اس کنین 09024084858...
علی غلامیسلام برای دریافت رمان اسم رمان رو به شمارم اس ام اس کنین 09024084858...
علی غلامیسلام برای دریافت رمان اسم رمان رو به شمارم اس ام اس کنین 09024084858...
اعتبار سنجی سایت
شبکه های اجتماعی
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان و کتاب " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد! طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.