? داستان_کوتاه✨ خاطرات یک اسکیزوفرنی? ژانر عاشقانه✍ بقلم رقیهبه نام خدادر آستانه ویرانگیدستانم به اندازه ی یک قلوه سنگ سنگین شده بود این اولین باری بود که این حس را تجربه میکردم گام های تردیدم را بر روی سنگ فرش پیاده روها می گذاشتم راهی محل کارم بودم ولی انگار راهی سرنوشتی شوم و سیاه بودم خودم هم باورم نمیشد که این من باشم اما باید باور میکردم که خودم هستم . ساعت از ۲ بعدازظهر گذشته بود خیابان ها ...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان و کتاب " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد! طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.