داستان کوتاه گناه دل دادگی
←بِهْ نٰامِ خٰالِقِ عِشقْـ→
°گناه دلدادگی°
°نویسنده: فاطمه معماری ۸۴°
↓↑کاربر انجمن رمانهای عاشقانه، آقای علی غلامی↑↓
چه میدانستم به این سادگی دل میدهم. مگر تقدیر را برایم بازگو کرده بودند؟
چه ساده دل باختم، دنیا برایم هم جهنم شد و هم بهشت.
جهنمی از جنس نرسیدن، بهشتی از جنس عشق که بوی زندگی میداد.
مثل همیشه به دفتر زندگی و خاطراتم رو آوردم. همچنان مثل همیشه برای نوشتن این خاطرات، مهر دادم و روح بخشیدم به دفتر و خودکار بیجان که شاهد ...
داستان کوتاه امید به آینده ای بهتر
کارم که در آشپزخانه تمام می شود به سمت پذیرایی حرکت می کنم. اولین قدم را که در آن می گذارم، ناگهان درد مهیبی کل وجودم را فرا می گیرد. آن قدر شدید است که نمی توانم قدم دوم را بردارم ولی به خاطر مادر سعی می کنم به زور خودم را به اتاقی که بیرون قرار دارد و مختص داداش و زن داداشم است، برسانم.
در اتاق را که باز می کنم، همان جا ...
داستان کوتاه این است زندگی من
به نام خودش
..
نگاهی در آیینه ی ماشین به خودم می ندازم.
موهای شرابی رنگم رو دو طرفه روی صورتم می ریزم و حالت موج دارشون رو دوست دارم.
چشم هامو می بندم و سعی می کنم استرس ام رو مخفی کنم.
امروز روزی بود که بالاخره بعد از هفت ماه، تصمیم گرفتم به دومین شخص زندگیم که قصد موندن داشت همه چیزو بگم.
اولین نفر که رفت و اینم.. نمی دونم، نمی دونم.
تقی به شیشه ی ماشین می خوره، ...
داستان کوتاه سیاه
بنام او
...
آدامس رو داخل دهنش می ندازه و با اعصابی داغون به مرد روبروش چشم می دوزه.
صدای مرده به گوش هاش میرسه، با ناله، با التماس.
-سیاه خان، جان مادرت، جان عزیزت این یه بارو بیخیال شو، به خدا ندارم، ندارم.. بچه هام گشنه ان، زنم داره میمیره، ندارم به بالا سری ندارم، جور می کنم براتون، شده کلیمو می فروشم، میدم، بذار زنم مرخص بشه از بیمارستان، میدم، بخدا میدم!
مشتشو میکوبه رو میز.
- نههه.
از کی تا حالا انقدر ...
داستان کوتاه گریه ام از توست
داستان کوتاه گریه ام از توست
نویسنده: فاطمه احمدی
از وقتی مادربزرگ را به خاک سپرده بودیم، با هیچ کس حتی کلمه ای حرف نزده بود.
در آن سرمای استخوان سوز زمستان روی تخت داخل حیاط نشسته و به حوض فیروزه ای یخ زده ی مقابلش با چشمانی که انگار روحی نداشت خیره بود و دانه های نرم و لطیف برف در فضا به رقص درمی آمد.
انگار که سرمایی را احساس نمی کرد و بی حس شده بود.
کنارش ...
داستان کوتاه زخم عاشقی
عنوان: زخم عاشق ی
یه روزی ب ا تموم قوا سعی در عاشقی کرد ن داشت م.
من عاشقش بود م ولی اون نه!
اون کل ا عاشق نبود؛ نه عاشق من، نه عاشق فر دی دیگه. شا ید هیچ وقت کسی نبود که
بهش عاشقی کرد ن رو یاد بده .
اما من دوستش داشتم. عاشقش بودم. بله؛ بودم، چون گذش ت! چون تموم ش د !
الان که دارم م ینویسم او ن رو فراموش کرد م و لی عشق م ...
داستان کوتاه دود روحی
دود روحی
به قلم پرنیا رخشا
تا که کسی قصد گفتن حرفی در دل دارد، معمولاً شخص دیگری در آغوشش میخزد و او را از گفتنش عاجز میسازد. حرفها در دل بمانند، یک دلی سیاه بر جای باقیست و هزاران شخص خزیده در آغوشت که قصد جانت را دارند.
بریدهی اول:
بوی سیگار در مشامم پیچید و باعث شد رد پوزخند بر روی لب بنشانم.
سیگار؟
دعوتش را پس نزده و پک عمیقی از سیگار زدم، متقابلاً من هم به صورتش دود ...
داستان کوتاه ضربدر
بنـام خودش
...
یک برگ از دستمال کاغذی جلو روم بر می دارم، چندمین برگه، نمی دونم؟
روبروم نشسته، تند تند چیزی رو تو گوشی تایپ میکنه و لبخندش پاک نمیشه!
با حرص چشم هامو می بندم.. دلم میخواد بترکه!
آخه من کجام شبیه نو عروس های یک هفته ای میمونه؟!!
بالاخره موبایل رو کنار میذاره.
-جانم عزیزم، چی میخواستی بگی؟
آب دهنمو قورت میدم.. حتی فکر کردن بهش هم زجرم می داد چه برسه به گفتنش، ولی گفتم، گفتم!
-امروز یه خانمی اومده بود اینجا، ندا.. ...
داستان کوتاه معدن امید
#فرزانه_زارعی
#مسابقه
بعد از کلی نذر و نیاز ننه علی بلاخره کار پیدا کرده بودم. اوایل اسفند و نزدیک عید بود و حسابی پول لازم بودم اما اصلا راضی به کار در آن دخمه تاریک ذغال سنگ نبودم. اصلا یادش می افتادم تنگی نفس میگرفتم از دیشب عزا گرفته بودم و به زمین و زمان ناسزا میگفتم. اصلا من را چه به کار توی معدن ، هر کسی به من نگاه میکرد میدانست با این هیکل استخوانی به درد ...
داستان کوتاه چشم انتظار
به نام خدا
چشم انتظار
نویسنده و ویراستار: سبا علی محمد
خانه سالمندان! نمیدانم این کلمه را به خاطر وجود آدمهای بامزه و مهربون داخلش باید دوست داشت یا به خاطر بیمعرفتیهای
بچههای همین آدمهای بانمک و بیکسیشان نباید دوست داشت!
اولین روز کاری، باید جالب باشد! آن هم کنار کلی مادربزرگ و پدربزرگهایی که کلی قصه برای تعریف کردن دارند.
زنگ موسسه را زدم و در جواب شخص پشت آیفون که میپرسید: شما؟ گفتم: پرستار جدید هستم.
این حیاط بزرگ، درختان سر لختی ...
داستان کوتاه امید زیبایی
عنوان: امید زیبا ی ی
خورشید ب ا اهالی زمین ب ه گویی قهر کرد ه بود و کسی ر ا نگا ه نمی کر د.
پشت ابرها خو د را قا یم کرده و با ابرهای سفی د و پنب های درد و دل م یکرد.
انگاری ک ه قل ب ابر ، از گفت ههای پر از رنج خورش ید ط لیی ب ه درد آمده بو د .
ابرهای تکه تک ه که هر کدام بر ای خو ...
داستان کوتاه و عشق قربانی غرور
به نام خالق عشق
داستان: و عشق، قربانیِ غرور
نویسنده: فاطمه معماری ۸۴
( کاربر انجمن رمانهای عاشقانه، آقای غلامی)
«ستون زندگیام، همواره با خشتهایی از جنسِ درد، بغض، اجبار، شکست و نامیدی بنا میگیرد.»
ترجیح دادم بروم کنار ساحل بنشینم تا مجبور نباشم سکوت خفقان آور خانه را تحمل کنم. کنار ساحل روی تکه سنگ بزرگی نشسته بودم و به ملودی روحنواز دریا گوش میدادم. چشمهایم را بستم و نفس عمیقی کشیدم تا هوای خنک اطراف را ببلعم. پشت ...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.