داستان کوتاه مرد تنهای شب
به نام خدا
#مرد_تنهای_شب
روی علف های سبز زمینِ گلیِ پارک دراز کشیدم و به ستاره های بزرگ و کوچک خیره شدم، اوایل ماه سرما بود و سوز خنکی به صورتم برخورد کرد.
ستاره های درخشان چشمانم را خیره کرده بودند، همیشه دلم می خواست به فضا سفر می کردم تا در آسمان ها پرواز کنم و از این سیاره به آن سیاره بروم؛ شاید دنیای جدیدی در انتظارم بود!
آهی کشیدم و هوا را وارد ریه هایم کردم، از ...
داستان کوتاه مرد تنهای شب
به نام خدا
#مرد_تنهای_شب
روی علف های سبز زمینِ گلیِ پارک دراز کشیدم و به ستاره های بزرگ و کوچک خیره شدم، اوایل ماه سرما بود و سوز خنکی به صورتم برخورد کرد.
ستاره های درخشان چشمانم را خیره کرده بودند، همیشه دلم می خواست به فضا سفر می کردم تا در آسمان ها پرواز کنم و از این سیاره به آن سیاره بروم؛ شاید دنیای جدیدی در انتظارم بود!
آهی کشیدم و هوا را وارد ریه هایم کردم، از ...
داستان کوتاه آزگارد
به نام خدا
به نام خدا
داستان آزگارد
ژانر: فانتزی
به نویسندگی زینب انوشا
_____
از میان دو جام سیاه و سفید کدام یک بد تر است؟
تکه سر اسکلت آدمیزادی که درونش چند کرم شب تاب حبس کرده ام را بالا آوردم. بر روی تخته سنگ دو جام قرار داشت. یکی سفید و آنکی سیاه!
کدام یک را باید می نوشیدم؟
اسکلت را پشت جام ها گذاشتم. روی جام سیاه خم شدم و مایع درونش را نگاه کردم. سرخ! به سرخی شاخ های شیاطین که مانند ...
داستان کوتاه توسل به شیطان
توسل به شیطان
به گل های سرخ وسفید دسته گل چنگ انداخت و گلبرگ های کنده شده را با حرص روی زمین پرتاب کرد.
ــ مامان مگه من نگفتم حق ندارن بیان خاستگاری؟
پوران صلاح دخترش را در ازدواج او می دید و بس، برای رام کردن دختر خشمگینش به نصیحت متوسل شد.
ــ دخترم تا کی می خوای به بختت لگد بزنی؟ من خوشبختی تو رو می خوام.
پونه اما نمی خواست آرام باشد. دست مشت شده اش را روی ...
داستان کوتاه در انتطار آغوشت
آنالی:برخوردار از محبت مادر،نور چشم مادر
این بار هم مثل همیشه از دست نفرین ها و ناسزا هایش به اتاقش پناه برد و بغضی که گریبان گیر گلویش شده بود را بلعید.
به سمت آینه رفت و به خودش نگاهی انداخت به جنگل سبز رنگ چشمانش که برق اشک در آن میدرخشید و ضعیف نشانش میداد،بغضش را دوباره قورت داد و چشمانش را بست از این ضعیف بودن همیشه متنفر بود ، چشمانش را باز کرد و پوزخندی ...
داستان کوتاه فراموششدگان
قلم: شیما حسن پور (شین.ح)
(خورشید)
-بیا تو!!!!
نفس عمیقی کشیدم و بعد از فرو خوردن هوایی که بوی تند تنباکو در آن پیچیده شده بود، وارد اتاق بزرگ و نیمه تاریک شدم.در را به آرامی بستم و در جا ایستادم که صدایش بلند شد:
-بیا جلو!!!!!
با انگشتانی مشت شده در دست که سرمایش بدنم را به لرزه انداخته می انداخت، به راه افتادم و با قدم هایی کند و بی جان خود را به مقابل میز بزرگ ریاستش رساندم. سر به ...
داستان کوتاه معجزه نقاشی
نام داستان: معجزهی نقاشی
نویسنده:دخترزمستانی(مهنازsm)
موضوع:کودکانه
یکی بود یکی نبود، غیراز خدای مهربون هیچکس نبود.
در روزگاران قدیم دختری بود که با مادربزرگ پیر و مریضش توی جنگل های شمال زندگی میکرد.
دختر کوچولومون اسمش نازنین بود و به نقاشی علاقهی زیادی داشت. گاهی از دل میکشید و گاهی از طبیعت.
یه روز که مشغول نقاشی بود با یه صحنهی عجیب روبه رو شد.
احساس کرد پری توی نقاشیش تکون خورد. قلمش رو روی میز گذاشت و به نقاشی نگاه انداخت و به فکر ...
داستان کوتاه طلوع
| طلوع |
| مرجان جانی |
۱۱/۳/۱۴۰۰
_الو.. قطع نکن.. یه دقیقه صبر کن.
سپی... چیشد آخه!
کی چی گفته؟؟ کاری کردم؟؟
خانوادم رفتار بدی داشتن..؟
سپیده: نه فقط زود تصمیم گرفتم.. من هنوز خیلی بچم.. نمیتونیم باهم باشیم.
داستان کوتاه مجرم بی دفاع
داستان کوتاه و عشق قربانی غرور
داستان کوتاه عشق از پشت ویترین قشنگه
داستان کوتاه اولین بارها
داستان کوتاه بوی باروت
_ چرا؟
همه چی حل شده بود که؟؟
داری سر به سرم میزاری مگه نه... دوربین مخفیه؟
رسمتونه؟
سپیده: گوش کن مهدی...
اشتباه کردم گذاشتم بیایی خاستگاری... زود تصمیم گرفتیم.
بابت ...
داستان کوتاه پنج دیوانه
به نام خدا
صدای جیغ میان آن سکوت چند دقیقه قبل طنین می اندازد...
یکی لپش را باد کرده و می ترکاند. یکی درحال خندیدن است و یکی دیگر با صورتی که حالتی را نشان نمی دهد خیره زمین شده است... و آخرین نفر از حرص و عصبانیت سرخ شده است و سعی می کند فریادش را رها نکند.
دست روی شکمش می گذارد و از فرط خنده به جلو خم میشود. به دوستش که جیغ زنان روی کاشی خودش ...
داستان کوتاه نابینای دلداده
همه ی ما انسان ها در قسمتی از زندگی مان درگیر انسان های بی صفت شدیم و همان انسان ها باعث و بانی نابینا و ناشنوا شدنمان شدند.
چقدر دردناک است در شهری که همه نابینا شده اند تو می بینی و شده ای مجرم شهر.
اگر چه چشم داشت اما نابینا بود. دنیایم را تقدیم او کردم و او مانند کوری از کنار آن به راحتی گذشت. قلب من پر شده بود از عشق به او و او ...
داستان کوتاه در آغوش دریا
نویسنده: زینب انوشا
به نام خدا
صلی الله علیک یا ولی اعصر (عج) ادرکنی
*****
پاهای برهنه ام را به آرامی حرکت میدهم.
آب شور دریا نوازشی دلنشین به من هدیه میدهد و من برای تشکر لبخندی به او میزنم. دست لای گیسوانم میبرم و شالم جایی که نمیدانم کجاست گم میشود.
دستانم را از هم باز میکنم و با تک خنده ای دویدنم را آغاز میکنم. میدودم سمته موج های آبی ای که به چشمانم چشمک میزنند و زیرلب اسمم را ...
داستان کوتاه چشمای شیشه ای
به نام خداوند دلهای عاشق•
داستان کوتاه: چشمان شیشه ای
نویسنده: مرضیه قنبری
(انجمن آقای غلامی)
داستان کوتاه روی پای خودت باش
داستان کوتاه مرد ماهیگیر
داستان کوتاه مرگ از زاده ی توسن
داستان کوتاه خدایا مدد غیر از تو ننگ است
داستان کوتاه تاوان یک رویا
هوا دلگیر بود...
دخترک در حالی که گیسوان کمند عروسکش را شانه میزد ،برایش سخن هم میگفت ،از عشقش به عروسکش ،از بیقراری های بدون او ،و دلتنگی های بی پایانش...
انقدر گفت که حرف هایش تمام شد و ...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.