داستان کوتاه ناسپاس
همه چیز بدست نسل شما خراب شده، اوضاع کنونی کشور
نتیجه آرمانگرایی بیهوده شماست، مثلاً روشنفکری، فقط مشتی
کلمه هستی، از دار دنیا چی برات مونده! چند جلد کتاب قدیمی
و یه مشت روزنامه کاغذ باطله با چند نوار کاست قدیمی، کی
به تو گفته بود بری سیاسی بشی، زندون بری، بدون
بازنشستگی، بیکار و بیمار بیفتی یگوشه ، بیچاره مادرم از
دست کارهای تو چقدر خون دل خورد. شده بود یه مشت پوست
و استخوون تا مرد و از دستت راحت شد. آخه شماها ...
داستان کوتاه بغض خداوند
«بغض خدا»
«نویسنده: شمیم کولیوند»
در گوشه به گوشهی این شهر، هر روز تعدادی چشم آغشته به خون میگردد و کسی
پاسخگوی آنها نیست. این بار دختری از تبار علامت سوالی بینقطه، چنان گذشتهاش را
بریدهبریده نفس میکشد که بزرگسالان از این انر معذورند!
خرس کوچکش را در دستش نگهمیدارد و به زحمت خودش را به بالای تخت
میرساند، موهای ژولیدهاش را کنار میزند و گردن خرسش را محکمتر میفشارد.
- خوبی خرس خوشگلم؟ نترسیها من اینجام!
با دست چپش قاب عکس پدرش را بلند ...
داستان کوتاه رهایی به قلم پرستو مهاجر
رهایی…….
انگاری همین دیروز بود که سرسفره عقد نشستم وبله رو
بهش دادم این خواسته قلبی ام نبود. اما چه کنم؟ که راهی
جزاین نبود.۱۷ سال بیشترنداشتم اوج جوانی ونوجوانی به
بلوغ فکری تازه رسیده بودم می خواستم درس بخونم
برای خودم کسی بشم، راه زندگیمو پیدا کنم اما افسوس
سرنوشت آن چیزی نیست که ما تصورش را می کنیم
وقتی که مرتضی با خانواده اش به خواستگاریم آمدن
پدرم پاشوتوی یک کفش کرد که الا وبلا باید باهاش
ازدواج کنم، جوان پاک ...
داستانک باز هم میشه عاشق شد؟
دنیای من زمانی ویران شد که بعد از پانزده سال زندگی مشترک، مردی که تماما قلب ام بود، با بدخلقی توی نگاه ام چشم دوخت و گفت: دلم گیره یکی دیگه ست، این زندگی تمومه!
سعی کردم نشکنم اما خدا وکیلی من مردِ این بازی ها نبودم!
گفتم اگر عکس کسی رو که درگیرشه رو نشونم بده از زندگیش میرم بیرون..
زیبا بود اما نه به زیباییِ من!
ولی مسئله این بود که اون راه قلب شوهر منو می ...
داستان کوتاه خوک وحشی
شیوا : چند بار باید به تو زبان نفهم بگم دستت به وسیله های من نزن تو احمق و کودن چرا حرف توی اون کله پوکت فرو نمی ره واقعاً حرف نمی فهمی، یا خودت رو به نفهمی زدی، بابا تو چرا سکوت کردی و به این پسره عقل کلت چیزی نمی گی. پدر: اون دکتر وقتی نصیحت حالیش نیست من چی کنم، چند بار بهش گفتم دست توی کیف دیگران نکن ، زشته آخر و عاقبت ...
داستان کوتاه محکوم به خیال او
«محکوم به خیال او»
«نویسنده: شمیم کولیوند»
نفیر جان سوز نبودنها جان در میکند!
غم غمگین بودن و درد کشیدنها نفس میگیرد و صدای خوش فولوت را بانگ شلاق
میسازد... جان ای کودک سرزمینم!
چه کسی جانت را گرفت؟ چه کسی توجیهش کرد؟ خراش روی تن حریرت را با کدام
دوا مرهم نهادی که سوزشی مداوم بر چشم بازماندگان میپاشاند؟!
رودی بدون ماهی حکمش دل است... دلی محکوم به خیال!
شالش را دور گلویش سفت میکند، چشمان طوسی رنگش را در قاب مژههای ...
داستان کوتاه روز تلخی که شیرین شد
حوصله ام عجیب سر رفته بود. در خانه تنها بودم و هیچ کاری برای انجام دادن نداشتم.
به فکرم رسید عکس و فیلم های گذشته را که در یک فلش بودند را تماشا کنم تا دلتنگی گذشته ها برطرف شود.
با خوشحالی از روی مبل سلطنتی یک نفره که به رنگ خاکستری بود برخواستم و به سمت اتاق ته راهرو قدم برداشتم.
خانه غرق سکوت بود به ذهنم رسید با در کنار تماشای فلش آهنگی زیبا را ...
داستان کوتاه در اعماق تنهایی
چوب را داخلِ آتش انداخته و با چوبی بزرگ و دیگر، هل اش می دهم در اعماقِ آتش تا کاملا بسوزد.. کاری که هومن با من کرد، دقیقا چهار سال و شش ماه و هجده روز پیش!
همین مردی که الان روبرویم نشسته و به صورت ام ذل زده!
برگشته.. حالا برگشته، بعد از اینکه من تنهایی و بغض و درد رو کنار گذاشتم برگشته!
لب هایِ خشک شده امو از هم باز کرده و می پرسم:
_ تا حالا ...
داستان کوتاه قسم نامه
مقدمه:
و قسم به تک مستأجر قلبم
که در پی تصاحبِ این بوم و بر...
دریچه به دریچهاش را از پایِ جان گذراند،
حفره به حفرهاش را در خونِ احساس غلتاند،
دهلیز به دهلیزش را به باروتِ عشق بست...
و اما چه شد، که دگر فتح این سرزمین وسوسهاش نکرد را؟
نمیدانم!
***
قسم به قلم بُرندهی احساس
که خط به خطِ خاطراتمان را
بر کاغذِ رنگ زِ رخسار رفتهی قلبم
خطاطی کرد...
***
قسم به جوی زلالِ اشک...
که از کوچه به کوچهی درد گذر کرد،
و در هر قدم چشمانات را ...
داستان کوتاه خاطره ی ابد خورده از فاطمه اسماعیلی
پنجشنبه است.
پنجشنبه است و مثل تمام آخر هفته ها برای دیدن و بوییدن و نامزدی ساختن هایمان پر کشیده ام اما چرا دیگر چیزی نمی پرسی؟
دیگر روزمرگی هایم دلت را زده است که جویای اخبار شیطنت ها و آتش سوزاندن هایم بر سر استادان و هم اتاقی هایم نمی شوی و یا فهمیده ای که من نیز همچون تو تغییر کرده ام؟!
تغییر کرده ام...
به اندازه ی سال ها عمر...
و تو فهمیده ای ...
داستان کوتاه مرد تنهای شب
به نام خدا
#مرد_تنهای_شب
روی علف های سبز زمینِ گلیِ پارک دراز کشیدم و به ستاره های بزرگ و کوچک خیره شدم، اوایل ماه سرما بود و سوز خنکی به صورتم برخورد کرد.
ستاره های درخشان چشمانم را خیره کرده بودند، همیشه دلم می خواست به فضا سفر می کردم تا در آسمان ها پرواز کنم و از این سیاره به آن سیاره بروم؛ شاید دنیای جدیدی در انتظارم بود!
آهی کشیدم و هوا را وارد ریه هایم کردم، از ...
داستان کوتاه مرد تنهای شب
به نام خدا
#مرد_تنهای_شب
روی علف های سبز زمینِ گلیِ پارک دراز کشیدم و به ستاره های بزرگ و کوچک خیره شدم، اوایل ماه سرما بود و سوز خنکی به صورتم برخورد کرد.
ستاره های درخشان چشمانم را خیره کرده بودند، همیشه دلم می خواست به فضا سفر می کردم تا در آسمان ها پرواز کنم و از این سیاره به آن سیاره بروم؛ شاید دنیای جدیدی در انتظارم بود!
آهی کشیدم و هوا را وارد ریه هایم کردم، از ...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.