داستان کوتاه پایانی ترین گلبرگ زرد
پایانیترین گلبرگ زرد
نویسنده: مصطفی باقرزاده ( یزداد آوندگار )
در دلش جدال بود. یک مبارزهی بزرگ. بین ماندن و رفتن، بودن و نبودن. از اینکه شاید به گونهای چارهای نداشت جز اینکه برود، اخم بزرگی چهرهاش را در دست گرفته بود.
حوالی ساعت چهار عصر بود، آب دهانش را قورت داد. دستی بر موهای به رنگ ذغالش کشید و دندان قروچهای کرد. چهرهاش داشت به رنگ آتش مایل میشد. اخم بزرگ ابروهای پهنش پررنگتر شد. چشمان ذغالیاش ...
داستان کوتاه کاش از مرجان جانی
با شنیدن صدای ایفن رفتم سمتش و در و باز کردم.
کنار در ورودی وایسادم تا آرام بیاد بالا.
با دیدنش لبخند زدم و دعوتش کردم داخل... بعد از سلام و احوال پرسی با مادرم رفتیم تو اتاق و رو تخت نشستیم.
آرام: بپوش بریم بیرون...
باشه ایی گفتم و اماده شدم...
بعد از چند دقیقه پیاده روی به پارک رسیدیم و رو نیمکتی که سایه افتاده بود روش نشستیم.
آرام گوشیش و در اورد و مشغول چک کردن پیام هاش ...
داستان کوتاه ذهن بیمار به قلم زینب ۸۲۸۸
دستش را به سمت دکمهی آسانسور برد که بلافاصله در آسانسور باز شد و مردی کت و شلواری همراه با خانم جوان و شیکپوشی از آن خارج شدند.
برای اولین روز کاریاش استرس داشت، حق هم داشت برای کار در شرکتی با آن همه اعتبار استرس داشته باشد!
وارد آسانسور شد که بلافاصله دو خانم مسن و سه پسر نوجوان وارد آسانسور شدند، کلافه هوفی کشید و منتظر آمدنشان شد، گویا همه با طبقهی پنجم ...
داستان کوتاه قضاوت
| قضاوت |
مرجان جانی
از خونه بیرون زدم و با دیدن بچه ها سر کوچه رفتم سمتشون.
منتظر ماشین ایستاده بودن و منم بهشون ملحق شدم.
نرگس: اه باز این دختره اومده... نگاش کن.
مهسا نگاه نرگس رو دنبال کرد و با دیدن دختره گفت: سرو وضعشو نگاه... مشخصه چجور دختریه.
نرگس: اون چه مانتوییه اخه.. نمیپوشید سنگین تر بود.
یا اون شال رو سرش.
مهسا: کوو مگه شال سرشه... من که اصلا متوجه نشدم.
بی هیچ حرفی فقط به حرفاشون گوش میدادم.. دختر خوشگلی نبود ...
داستان کوتاه عفریت عشق از فاطمهاسماعیلی
#عفریتعشق
نگاهم را به چشمان نوزاد در آغوشم میدوزم و صدای گم شده در خاطراتم در سرم میپیچد و من را مسافر گذشته میکند.
- کاش چشمهاش شبیه تو باشه!
خودم را بیشتر در آغوش مردانهاش میچپانم و بیتوجّه به ترخ و تروخهای آشپزخانه که دیگر سرسامآور شده است، با بغض میگویم: ممنون که تنهام نمیذاری!
مکثی میکند و خوب میدانم که حواسش پرت صداهایی است که همیشه با عشق ورزیهایمان اوج میگیرند.
موهایم را نوازش میکند؛ سرش را نزدیکتر ...
داستان کوتاه کنج دنج از سپیده پاییزی
به قدری حسود هستم که حتی به کارش هم حسادت می کنم.
کاش می شد؛ از صبح تا شب، شب تا صبح هیچ کاری به جز؛ هم آغوشی و در کنار من بودن نداشته باشد.
حتی رضایت دارم؛ که روی کاناپه شکلاتی مقابل تلویزیون لم بدهد، فوتبال تماشا کند، حنجره اش را تا مرز پارگی برساند؛ که مثلا
صدایش برسد به گوش بازیکن تیم محبوبش، این صدا انرژی شود و باعث برد تیم محبوبش، راضی هستم به ...
داستان کوتاه آزگارد
به نام خدا
به نام خدا
داستان آزگارد
ژانر: فانتزی
به نویسندگی زینب انوشا
_____
از میان دو جام سیاه و سفید کدام یک بد تر است؟
تکه سر اسکلت آدمیزادی که درونش چند کرم شب تاب حبس کرده ام را بالا آوردم. بر روی تخته سنگ دو جام قرار داشت. یکی سفید و آنکی سیاه!
کدام یک را باید می نوشیدم؟
اسکلت را پشت جام ها گذاشتم. روی جام سیاه خم شدم و مایع درونش را نگاه کردم. سرخ! به سرخی شاخ های شیاطین که مانند ...
داستان کوتاه سفید به رنگ خون
"داستان کوتاه سفید به رنگ خون"
"مرضیه بختیاری"
با استرس نگاهی به اطراف انداختم و با چشمانی که دو دو میزد به دستان خونیام خیر شدم. با سکسکهای که از ترس، گریبان گیرم شده بود به خونی که روی سرامیک های براق سفید رنگ می افتاد نگاه کردم. با وحشتی که کم کم تمام جانم را در بر می گرفت دستانام را به مانتوی سفید رنگم کشیدم تا هرچه زودتر از شر خون روی دستانام راحت بشوم. ...
داستان کوتاه توسل به شیطان
توسل به شیطان
به گل های سرخ وسفید دسته گل چنگ انداخت و گلبرگ های کنده شده را با حرص روی زمین پرتاب کرد.
ــ مامان مگه من نگفتم حق ندارن بیان خاستگاری؟
پوران صلاح دخترش را در ازدواج او می دید و بس، برای رام کردن دختر خشمگینش به نصیحت متوسل شد.
ــ دخترم تا کی می خوای به بختت لگد بزنی؟ من خوشبختی تو رو می خوام.
پونه اما نمی خواست آرام باشد. دست مشت شده اش را روی ...
داستان کوتاه گناه دلدادگی
←بِهْ نٰامِ خٰالِقِ عِشقْـ→
°گناه دلدادگی°
°نویسنده: فاطمه معماری ۸۴°
چه میدانستم به این سادگی دل میدهم. مگر تقدیر را برایم بازگو کرده بودند؟
چه ساده دل باختم، دنیا برایم هم جهنم شد و هم بهشت.
جهنمی از جنس نرسیدن، بهشتی از جنس عشق که بوی زندگی میداد.
مثل همیشه به دفتر زندگی و خاطراتم رو آوردم. همچنان مثل همیشه برای نوشتن این خاطرات، مهر دادم و روح بخشیدم به دفتر و خودکار بیجان که شاهد زندگیام بودند.
این بار میخواستم خیلی کوتاه مرور ...
داستان کوتاه حوالی اسفند ماه
کلاه هودی را بیشتر روی سرش کشید تا زیر رگبار باران خیس نشود.
سیگار لای انگشتش بود و فکرش هزار سو پرسه میزد.
دوسال پیش؛حوالی اسفند ماه؛اولین دیدارشان در خیابان انقلاب.
قبل از آن روز،به عشق در یک نگاه اعتقادی نداشت.
هر که را میدید که از عشق میگوید و درد دوری،با تمسخر میگفت:
-عشق کجا بود؟عشق واقعی وجود نداره!
اما آن روز تمام معادلات ذهنش به هم ریخت.
در یک لحظه،وقتی نگاهش در چشمان رنگ شب او گره خورد.
وقتی به خودش آمد،او ...
داستان کوتاه همه رو برق میگیره منو چراغ نفتی
به نام یزدان پاک
#همهروبرقمیگیرهمنوچراغنفتی
#مریم_افتخاری_فر
قسمت یک :
گرمم بود، لحاف رو کنار زدم و طاق باز خوابیدم که صدای زمختی تو گوشم پیچید:
- بیداری؟... حاجیه خانوم پاشو ناشتایی ما رو بده دیره.
به زور لای چشمام رو باز کردم و یه حاله ی تیره رنگ دیدم. دستم رو زیر سرم بردم و با خیالت راحت خواستم دوباره بخوابم ولی با چیزی که شنیدم قشنگ نیمچه سکته رو زدم!
- خانوم جان باز که دندونات تو لیوانه ...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.