داستانک هـمه چـیز و هـیچ چـیزبـنام خـدایی کـه با لبـخند نگـاهم می کـند وقتـی بـه باز شـدن گـره ای امـید ندارم.داسـتانکِـ هـمه چـیز و هـیچ چـیز.ا.اصـغرزادهمـقدمه:مـن هـمانم همـان کـه تو رهـایش کردی، همـان کـه رفـتنت شد ناقوس جـوان مرگی اش، هـیچ چـیز در مـن تـغیری نکـرده فقـط..فقـط آن من دیگـر تمـام شد!..بـوسـه ای روی گونه ی دخـترکش زد و شالش را روی موهایش مـرتب کرد.طـعمِ صبـحانه ای که عشق جانش تدارک دیـده بود هـنوز زیـر زبانش مزه میداد.. لبـخندی زد ...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان و کتاب " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد! طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.