? داستان_کوتاه✨ بی خبر رفتی? ژانر عاشقانه✍ بقلم اسما.ر بدون هیچ حرکتی، ثابت و صامت زل زدم. چشمهایم سوزش داشت و از بس دستم زیر چانه مانده بود، خواب رفت. حتی پلک هم نزدم تا مبادا منظرهی جلوی چشمم برود.تاری از موهایم رقصکنان جلوی چشمم ریخت. دستم را حرکت دادم؛ بیحس بود. موها را پس زدم و دوباره نگاه کردم.- خانم جان!با تاخیر نگاهم را گرداندم. هیکل تپلویش چشمم را گرفت. حتی حال اینکه خم به ابرو بیاورم را هم نداشتم. ...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان و کتاب " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد! طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.