آکرولیزیانا گرهایه که هفت تا زندگی مختلف رو به واسطهٔ ماجراجوییهایی خطرناک و دیوونهوار به هم پیوند میزنه و در نهایت همهٔ این شخصیتهای متضاد و احساسات مبهم به واسطهٔ آکرولیزیانا دور هم جمع میشن و به دنیای ناشناختهای که توی یه زمان دیگه جریان داره فرستاده میشن.
اما در واقع این سفر تفریحی به ظاهر طنز و پر از هیجان که توی ذهنشون سوژهٔ سرخوشی و دیوونهبازیه، یه جنگ تمام عیاره که همهٔ چیزهایی که دوس دارن رو با از دست دادن به بدترین نحو ممکن تهدید میکنه...
چهار ساله همه ازش متنفرن… پدر، مادر، برادر، حتی همه ی فامیل با نگاه های پر از نفرت دلش رو بدرد میارن… فقط و فقط به جر
م بی گناهی، بی گناهی که تو دادگاه همه گناهکاره… تا اینکه بالاخره بعد از چهار سال غریبه ای رو میبینه که از هر آشنایی براش
آشناتره یا شاید هم آشنایی که از هر غریبه ای براش غریبه تره… خودش هم نمیدونه ولی این میشه نقطه ی آغاز دوباره ای برای
داستان زندگی اون…قشنگه..پایان خوش
من گناهکارم، تو گناهکاری، همه ما به نوبه خود در این گناه، گناهکاریم
من بدم، تو بدی، همه ما بد بودیم تا گناهکار باشیم، تا گناهکار بمانیم، تا ابد
و کلمات ناقص میمانند چون من جفا دیدم تو کینه به دل گرفتی و او انتقام گرفت به کدامین گناه؟به کدامین حکم محکوم شدیم به گناهکاران ابدی؟
هـــمه ما گناهکاریم...همـــه ما در روند ساخته شدن یه مرد هیــــولا شریکیم...حتی ساده ترین دختر این داستان
خیلی وقته ازم ....
آتریسا یک دختر شیطون و مغرور، که سر دسته یک گروه پنج نفره تو دانشگاه هستش، آن ها دنبال کارهای هیجان انگیز و پر خطر هستن و معتقدن که با انجام این کارها به نحوی به مردم کمک میکنند.
از قضا در یکی از عملیات هایشان...
آیا دوست دارید که نتیجه اش را ببینید؟ که چه اتفاقی می افتد؟ پس تا آخر این رمان با ما همراه باشید.
عصیانگری که آمده تا قصاص کند. تا به جبران آتشی که بر جانش افتاده زندگی دیگران را بسوزاند و بخشکاند. آمده تا با افسونگری جام زهر را در کام دشمنانش بریزد…
بعد از ماجرای انجمن خون آشام ها، گرگ افسانه آزاد و رها شد و به درون جنگل قدم گذاشت. اما نه به میل خودش. از سمت جایی فرا خونده شد. از سمت جادوگری که داخل جنگل زندگی می کرد. جادوگری که رازهایی رو پنهان کرده بود و قصد داشت کار خطرناکی رو انجام بده... گرگ افسانه فهمید که می تونه حیات رو به افسانه برگردونه. فقط با بدست آوردن گوی حیات می تونه این کار رو انجام بده. اما احتمال به دست آوردن اون گوی خیلی خیلی کم بود و به خاطرش باید...
من بارانم. دختر شیطونی که کل فامیل و دوستام از دست شیطنتام عاصی شده بودن. ماجرای اصلی زندگی من اون روزی اتفاق افتاد که برای خواهرم خواستگار اومد تو خونه باغ انارمون. قرار شد بهخاطر پسرخالهم که عاشق خواهرم بود، خواستگار رو فراری بدم. هر بلایی که فکر کنید تو باغ انار سرش اوردم، غافل از اینکه دامادو اشتباهی گرفتم...
خلاصه مدتی بعد دانشگاه قبول شدم و با خودم عهد کردم سربهراه بشم اما دقیقا روزای اول دانشگاه بود که اون پسر رو تو کلاسمون دیدم و...
کلام نویسنده: ژانر قصه عاشقانهست و به خاطر شخصیت شوخ باران میشه گفت کمی هم درونمایهی طنز داره که توی طول قصه باعث خندهتون میشه. الهی همیشه لبتون خندون و دلتون شاد باشه
شهر ترایل یه شهر تازه تأسیسِ که شهردارش، پروفسور کِیلی، برای پر جمعیت شدن شهر به صد نفر اولی که سریع تر اقدام کنند، سکونت رایگان توی بهترین منطقه و خونه های شهر و میده. این خبر که به گوش گلین و رِشا میرسه، عازم میشن تا به شهر برن و اون جا زندگی جدیدشون و بسازن.
غافل از اینکه شهر ترایل، یه شهر آزمایشیِ که پروفسور کِیلی اون و برای امتحان اختراع قدیمی و منحصر بفردش ساخته.
چی میشه اگه احساسات موش آزمایشگاهی بشن؟
دانلود رمان خانه جوانان سالمند
جوانان سرخورده ای که از زندگی در اجتماع خسته شده اند و هر کدام به طریقی با مردی مرموز مواجه میشوند.
قسمتی از رمان
صدای آژیر ماشین آتش نشانی و سر و صدای مردم همه جا را فرا گرفته بود. باد شدید درحال وزیدن بود و فضای متشنج حاکم را مضطربانه تر جلوه میداد.
آب دهانش را قورت داد و بینی اش را بالا کشید. از لبه پشت بام به پایین نگاه کوتاهی انداخت و ترسیده سرش را بالا ...
زیبادخت مظلوم ..
بقلم لیدا صبوری
ژانر عاشقانه اجتماعی...
سراینده ی غمم و اینبار مصممتر از هر زمانی امید وار به آینده!
آینده را رقم خواهم زد با دستان کوچکم،
من آن دختر مو کمند و شادانم که غم با چشمان شیشه ای رنگم بیگانه بود و درد با دستان کوچکم غریب!
توی اتاق کنار پنجره ایستاده بودم و به خیابون های خیس نگاه می کردم.. آسمون، مثل چشم های من همینطور می بارید.. هر چقدر جلوی اشکامو می گرفتم نمی شد. دستامو روی گوشام گذاشته بودم تا سروصداهایی که از تو پذیرایی می اومد نشنوم.. دوباره فریاد .. دوباره جیغ .. بسه دیگه .. خسته شدم.. با نوری که توی اتاقم افتاد، دستامو از روی گوشام برداشتم و به پشت سرم نگاه کردم ..
دختری که در یک خانواده متعصب زندگی میکنه و بخاطر یک #بیآبرویی،
پدرش اون رو مجبور میکنه با #طلبه زیبا و فقیری ازدواج کنه و اون ازش متنفر میشه تا اینکه با اومدن یک رقیب ورق داستان برمیگرده...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.