رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه
دانلود رمان ، رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز

داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان های کوتاه بسیار زیبا و اموزنده و همینطور عاشقانه جدید خدمت شما عزیزان مباشید این داستان ها اختصاصی سایت رمانکده میباشد و تمامی این داستان ها با کاور های اختصاصی هر داستان طراحی و نوشته شده و داخل سایت قرار میگیرند.شما نیز چنانچه که داستان کوتاه دارید و میخواهید داخل سایت قرار دهید حتما با مادر ارتباط باشید . در ضمن این داستان ها از بهترین نویسنده های انجمن میباشند و حتی بعضی از این داستان در کتب و مجلات مطرح کشور به چاپ رسیده اند. سایت رمانکده در خدمت شما عزیزان هست تا لحظات خوشی را در این سایت سپری  فرمائید

داستان کوتاه محکوم شدگان

داستان کوتاه محکوم شدگان به نام خالق انسان ها محکوم شدگان به قلم زهرا شاهی کاربر انجمن رمان های عاشقانه (رمانکده) «آری... من محکوم شده ام به این عذاب. به عذابی بی پایان که زنده کننده ی خاطراتم است. گویا در هر شبانه روز، چندین و چند بار، مرگ را می بینم و به یک قدمی اش که می رسم، دست مرا عقب می راند.» «شما محکوم می شوید.» «به جرم گناهی که ما آن را قدغن کرده بودیم.» «آنها محکوم شدگانند.» «ببریدشان به زندان محکوم شدگان.» تمام این ها ...

  • 1140 روز پيش
  • علی غلامی
  • 1,429 بازدید
  • ۵ نظر
داستان کوتاه عطر دلتنگی

داستان کوتاه عطر دلتنگی 《عطر دلتنگی》 طبق معمول عکس پسرک در دستانش بود و مدام قربان صدقه اش می رفت. کار هرروزه‌اش بود. ولی مگر سیر می شد؟ دستمالی که در دست داشت را بر روی قاب عکس کشید. -مادر به قربونت بره! دخترک سرحال کلید را در قفل چرخاند و وارد خانه شد. سر گرداند مادر را پیدا کند که طبق معمول در همان جای همیشگی‌اش اورا یافت. آرام و بدون سروصدا به مادر نزدیک شد و دستانش را دور گردن مادر حلقه ...

  • 1143 روز پيش
  • علی غلامی
  • 1,706 بازدید
  • ۲ نظر
داستان کوتاه و عشق قربانی غرور

داستان کوتاه و عشق قربانی غرور به نام خالق عشق داستان: و عشق، قربانیِ غرور نویسنده: فاطمه معماری ۸۴   ( کاربر انجمن رمان‌های عاشقانه، آقای غلامی)   «ستون زندگی‌ام، همواره با خشت‌هایی از جنسِ درد، بغض، اجبار، شکست و نامیدی بنا می‌‌گیرد.»     ترجیح دادم بروم کنار ساحل بنشینم تا مجبور نباشم سکوت خفقان آور خانه را تحمل کنم. کنار ساحل روی تکه سنگ بزرگی نشسته بودم و به ملودی روح‌نواز دریا گوش می‌دادم. چشم‌هایم را بستم و نفس عمیقی کشیدم تا هوای خنک اطراف را ببلعم. پشت ...

داستان کوتاه شاید ما پشت آینه باشیم

داستان کوتاه شاید ما پشت آینه باشیم شاید ما پشت آینه باشیم. به قلم پرنیا رخشا مقدمه: شاید ما انسان‌ها مرده باشیم و در اصل مرگ را برایمان اشتباه معنا کرده باشند؛ شاید خود نفس کشیدن مردگی محسوب شود! باید پذیرفت که ما سری معانی و اصطلاحاتی را به کار برده و یاد گرفته‌ایم که شاید در اصل معنای متفاوت و دقیقاً برعکسی داشته باشند. تعریف واحدی از «آینه» برای مردمان تفسیر شده است؛ وسیله‌ای است که به علت صافی و بازتاب بالا بر رویه‌ی خود، ...

  • 1148 روز پيش
  • علی غلامی
  • 967 بازدید
  • یک نظر
داستان کوتاه تنفس سیگار

داستان کوتاه تنفس سیگار با کرختی تکان آرامی خوردم، تنم کوفته بود و احساس خستگی تمام وجودم را دربر گرفته بود. دستم را روی تشک کشیدم تا گوشی همراهم را پیدا کنم اما نبود! چشم‌هایم را به سرعت باز کردم که دردی موذی در سرم پیچید، دردی مانند برخورد صاعقه با تک‌تک نورون‌های مغزم. انتشار درد باعث شد چشمانم را ببندم که صدای لطیفی گفت: به هوش اومد! دستم را بلند کردم تا روی چشمانم بگذارم که با حس سوزش شدیدی «آخ»ی ...

داستان کوتاه شما آقای؟

داستان کوتاه شما آقای؟ به یاد تو ای دوست ترین" داستان کوتاه: شما آقای؟... به قلم: غزل داداش پور کپی از اثر اکیدا ممنوع!!!آغازین: هوای خانه خفقان بود. مرد روی سرامیک های سرد نشسته و پاهایش را در شکمش جمع کرده بود. مبل ها برایش حکم کوره ی آتش را داشتند. تابلو هایی که با عشق و علاقه روی دیوار ها نصب کرده بود حال برایش دهان کجی می کردند. باران بود, طوفان بود, سیل بود... اشک نمی آمد، بغض نمی آمد، عربده نمی آمد... تنها سکوت بود؛ خاموشی! آرام و ...

  • 1164 روز پيش
  • علی غلامی
  • 2,038 بازدید
  • ۳ نظر
داستان کوتاه ناموس من

داستان کوتاه ناموس من به نام خدا «ناموس من» - خواهرم موهات داره واسه چشم‌های اون نامحرم می‌رقصه‌ها، خواهرم! با شما هستم. خواهر من! - هی کجا مشدی؟ عینک کبودت رو از چشم‌هات بردار شاید غیرتت برا مانتوی زیادی باز زنی که دستش تو دست‌هاته، به جوش اومد! - عمو! چشم‌هات رو درویش کن! از خانمت که خودش رو پوشونده تا زیبایی‌هاش رو فقط برای تو حفظ کن، خجالت نمی‌کشی؟ - آقا با شمام! خانم!... امرِ معروف‌هایم بوی التماس به خود می‌گیرند و زانوهای خسته‌ی به هر سو چرخیده‌ام، زمین ...

  • 1174 روز پيش
  • علی غلامی
  • 3,286 بازدید
  • یک نظر
داستان کوتاه قتل عادلانه

داستان کوتاه قتل عادلانه 《قتل عادلانه》 نویسنده: Tina0711 -هر حرف یا خواسته ای داری برای آخرین بار بگو... من: خواسته که نه، ولی حرف دارم سرشو تکون داد و بهم اجازه ی حرف زدن داد: من دختری ام که به جرم دختر بودنم اینجا وایستادم،دختری که دختر بار نیومد،من دختری ام که هیچوقت عروسک نداشت و اسباب بازیاش چاقو و پنجه بوکس بودن،دختری که هیچقوت بهش اجازه ندادن که موهاشو بلند کنه،دختری که پدر و مادر داشت ولی انگار نداشت،دختری که هیچ دوست دختر نداشت،دختری ...

داستان کوتاه به سمت خدا

داستان کوتاه به سمت خدا بسم الله الرحمن الرحیم   همه چی از اون شب شروع شد.اون شب مثل همه ی شب ها نبود,ماه پشت ابرها مانده بود. حس نزدیکی به خدا را داشتم, یه حس خیلی قوی حسی که منو مجبور به بستن یه عهد کرد که اون عهد زندگی منو تغییر داد. الهی در تاریکی گناهانم گم شده ام به یک دست آویز و یک تکیه گاه نیاز دارم.سردرگمم بین دوراهی سستی و خوب بودن. می دانم تکیه گاهم کیست اما کمی ...

  • 1187 روز پيش
  • علی غلامی
  • 1,372 بازدید
  • ۴ نظر
داستان کوتاه به نام الیزابت

داستان کوتاه به نام الیزابت داستان کوتاه: به نام الیزابت فاطمه نیکوحرف فتحی   پس از غذا دادن به حیوانات داخل قفسه، به دفترش باز می‌گردد. پشت میز می‌نشیند و به خواندن مقاله‌‌اش مشغول می‌شود. نمی‌تواند خوب تمرکز کند، صدای سرفه‌های مکرر الیزابت، زیرا مدام در گوش‌هایش اِکو می‌شد و توان فکر کردن را از او می‌ستاند. صدای اس‌ام‌اس موبایل بلند می‌شود. پیام را باز می‌کند. جوزی در پیام نوشته بود «الیزابت رو حتما همراه خودت بیار، دلم براش تنگ شده.» با به یاد آوردن قرار امشب، ...

  • 1195 روز پيش
  • علی غلامی
  • 1,957 بازدید
  • یک نظر
داستان کوتاه تب بچه گانه

داستان کوتاه تب بچه گانه به نام خالق یکتا   تب بچگانه   همه چیز خوب بود. زندگی آرامی داشتیم و صمیمیت در آن موج می‌زد تا این که در یکی از روزهای پیشواز بهار، بعد از پاساژ گردی‌ها و سنگ تمام گذاشتن‌هایش برای نو عروس زیر یک سقف نرفته‌اش، تب شدیدی بدن رعنایش را به لرزه در آورد؛ نمی‌دانستم عاقلانه و به حساب خستگی‌اش بگذارم و یا تب عشقی عاشقانه؟... هر چه که بود مرتضی من «پسر رشید مادر» بیدی نبود که با آن بادها ...

  • 1197 روز پيش
  • علی غلامی
  • 1,214 بازدید
  • ۲ نظر
داستان کوتاه سکوت مسکوت

داستان کوتاه سکوت مسکوت به نام خدا   نمی‌دونم چه‌جوری می‌تونم غمی که تویِ وجودم، پر از خاموشیِ خاموش کنم!   نمی‌دونم چه‌جوری می تونم برای چند دقیقه‌ی کوتاه، از این دنیا و آدماش، جدا شم.   - باز نشستی فکر و خیال می کنی؟   می‌خندم، خنده‌ای که فقط خودم می‌دونم، از چه جنسیه. - فکر و خیال چیه؟   من دارم به آینده ی درخشانم فکر می‌کنم.   - نمی بینی؟ این همه شور و هیجان‌و؟ تپشای قلبم‌و؟   هیچ وقت نفهمید و می‌دونم، قرار هم نیست، هیچ‌وقت، هیچ‌کس من رو درک کنه.   - بودنت این جا، ...

  • 1203 روز پيش
  • علی غلامی
  • 1,358 بازدید
  • ۲ نظر
درباره سایت
رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه
بزرگترین سایت دانلود رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز در خدمت شما عزیزان می باشد . امیدواریم بهترین لحظات رو در کنار هم تجربه کنیم
آرشیو مطالب
آخرین نظرات
  • R.Sسلام وارد کانال ایتاشون بشید و ازشون خریداری کنید...
  • ستایشنميدونم چقدردیگه بایدقسمتون بدم تااین رمان رورایگان بزارید...
  • امیرعالی خوشم آمد...
  • چجوری بخونمشون؟...
  • زهرا زارع مقدمدر دل دارم سخن می اورم ان را بر زبان اما سخن کجا و خط زیبای رمان کجا ؟ ☆ واقعا ر...
  • گودزیلای همسایه...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.