رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه
دانلود رمان ، رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز

داستان کوتاه

داستان کوتاه

داستان های کوتاه بسیار زیبا و اموزنده و همینطور عاشقانه جدید خدمت شما عزیزان مباشید این داستان ها اختصاصی سایت رمانکده میباشد و تمامی این داستان ها با کاور های اختصاصی هر داستان طراحی و نوشته شده و داخل سایت قرار میگیرند.شما نیز چنانچه که داستان کوتاه دارید و میخواهید داخل سایت قرار دهید حتما با مادر ارتباط باشید . در ضمن این داستان ها از بهترین نویسنده های انجمن میباشند و حتی بعضی از این داستان در کتب و مجلات مطرح کشور به چاپ رسیده اند. سایت رمانکده در خدمت شما عزیزان هست تا لحظات خوشی را در این سایت سپری  فرمائید

داستانک شب اقرار، روز افتخار

داستانک شب اقرار، روز افتخار ۱ به نام او شب اقرار، روز افتخا ر چند تکه لباس به اضافهی یکی دو قطعه جواهر داخل چمدانم جای داد م سپس با اندکی مکث به سمت مدارکم رفتم تا برشان دارم که کاغذ تا شد های از لای مدارک روی زمین افتاد. کاغذ را برداشت م و به مح ض باز کردنش لبخندی تلخ زدم . تاریخ نوشته شده در پایین کاغذ نشان از سی سال قبل داشت و منگن های گوش هی راست آن خودنمایی میکرد. قطره اشکی سمج درون ...

داستان کوتاه راهروی تاریک

داستان کوتاه راهروی تاریک تموم تنم از خط نگاهت می‌شه مثل یه تیکه یخ که نمی‌تونه حرکت کنه. ماتِ مات نگاهم می‌کنی و پلک نمی‌زنی. تو مات شدی و من کیش. لاستیک ها کشیده می‌شن و آسفالت خط خطی... داستانک هـمه چـیز و هـیچ چـیز داستان کوتاه فرشته بی بال داستان کوتاه ساحره‌ی پنهانی داستان کوتاه روی پای خودت باش داستان کوتاه پدر برگرد قسمتی از داستان نگاه کن! باز صدای بارون میاد، می‌شنوی؟ بوی نمِ خاک از تو باغچه‌ی کوچیک کنار پنجره‌ پیچیده تو اتاق. اون جایی که هستی خاکی هست ...

  • 1419 روز پيش
  • علی غلامی
  • 1,451 بازدید
  • ۴ نظر
داستان کوتاه مارهای گمشده

داستان کوتاه مارهای گمشده به نام خدا روزی روزگاری یک مار زیبای خوش خط و نگار دو تا تخم گذاشته بود و منتظر به دنیا آمدن بچه مار های قشنگ ش بود. یک روز از خواب که بیدار شد احساس گرسنگی زیادی کرد و به همین دلیل تصمیم گرفت از لانه خودش بیرون برود. مار به تخم هایش نگاهی کرد و فکر کرد " بچه ها امروز به دنیا نمی آیند زودی میرم غذا میخورم و مقداری هم غذا برای بچه ها ...

  • 1423 روز پيش
  • علی غلامی
  • 1,562 بازدید
  • یک نظر
داستان کوتاه شعبده

داستان کوتاه شعبده در کنج اتاق پذیرایی نسبتاً بزرگمان به پشتی تکیه داده بودم. در حالی‌که داشتم با دهانم آرام سوت می‌زدم، به دیوارهای پر نقش و پوستر‌های جذاب و نقاشی‌های دخترم نگاه می‌کردم، اما می‌شد گفت که فقط جسمم آن‌جا بود و روحم در جای دیگری سیر می‌کرد و در عمق فکر کردن بودم؛ به آینده، به کار و بیکاری، به گذشته، به نان شب همسایه، به داستان‌های نیمه‌کاره، دوست، آشنا، بیگانه و خیلی از چیز‌های دیگر که شاید فکر ...

  • 1433 روز پيش
  • علی غلامی
  • 1,200 بازدید
  • ۴ نظر
داستان کوتاه گلفروش و چراغ قرمز

داستان کوتاه گلفروش و چراغ قرمز سبا علی محمد کلاس هفتم مدرسه رحمانی گلفروش و چراغ  قرمز سلام من یه دختر یازده سالم، اسمم زهراس، بابام وقتی پشت چراغ قرمز داشت شیشه های ماشینا و تمیز می کرد یه ماشین بهش زد، بردیمش بیمارستان، باید عمل می شد، ولی دکترا گفتن: تا هزینه عمل و پرداخت نکنید، عمل نمی کنیم. بابام همون جا رفت پیش خدا، به زور پول خاک کردنش و جور کردیم، پول بیمارستانم یکی از خیرای اونجا داد، از اون آدمی که زد ...

  • 1436 روز پيش
  • علی غلامی
  • 2,548 بازدید
  • ۵ نظر
داستان کوتاه دیوانه ی عاقل

داستان کوتاه دیوانه ی عاقل 🔸به نام کسی که سرگذشت تمام دلباختگان عاشق را جور دیگری رقم زند. اشک در حلقه ی چشمانش موج می زند، بی صدا برگونه های نازک و ترک برداشته اش می افتد. آن گاه غلت می خورد و سرازیر می شود. نفس هایش را در سینه حبس می کند و سراپا چشم می دوزد برای دل سپردن به معشوقی که اختیار ضربان های قلبش را از هستی او می داند. درست مقابل او نشسته و با حرف های دلنشینش ...

داستان کوتاه ارمغان یک پاییز

داستان کوتاه ارمغان یک پاییز داستان کوتاه ارمغان یک پا یز » آوان « به قلم:آوا موسوی در آسانسور را باز می کنم و مستقیم به سمت چپ آسانسور حرکت می کنم. در انتهای راهروی بلند،استیشن پرستار ی وجود دارد و هد نرس که بر خلاف بقیه پرستار ها فرم و مقنعه سرمه ای رنگی به تن دارد،مشغول نوشتن چیزی روی برگه ای است. با ش نیدن طنین صدا ی قدم های محکمم،سرش را بالا می گ یرد و با لبخند به نشانه سلام،برایم سر تکان می ...

داستان کوتاه ساحره‌ی پنهانی

داستان کوتاه ساحره‌ی پنهانی ساحرهی پنهانی به قلم فاطمه دانجردی شهر فقرا بود؛ یعن ی به آن نام م یشناختنش. کم پی ش م یآم د تا رهگذر ی مسیر ش به آن سو کج شود، شای د سالی، دو سال ی، سه سالی ی کبار. مردمان تن گدستی داشت، به نان شبشان محتاج بودند. از گشن گی شکمشان به کمرشان چسبید ه و با آه و فغان شب را سپر ی م یکردن د . برکت از دش تهایشان رفته و باران برایشان غمزه م ...

داستان کوتاه گندمک

داستان کوتاه گندمک شایسته, [۲۴٫۰۴٫۲۰ ۲۲:۵۴] farzaneh💙: «بِسْمِ اللّٰه ِالرَّحمٰنِ الرَّحیم» خدایا به امید تو مقدمه: حلقه‌ی گیسوی تو، حسرت انگشتان من است. آه دخترم! شعرت نبودنت را چه تلخ به رخ پدرانه‌هایم می‌کشد... فرزانه قربانی (گندمک) در یک شب بارانی، حاج علی اصغر که مثل تمام این سال ها بعد یک روز سخت کاری در زمین، در اتاقک خانه اش مشغول استراحت بود؛ ناگهان ناله های ریز ریز ننه شوکت را شنید. به ناگاه تمام وجودش لبالب از استرس و ترس شد. زود از جایش بلند شد و بر ...

  • 1458 روز پيش
  • علی غلامی
  • 1,280 بازدید
  • ۲ نظر
داستان کوتاه منو زندگیم

داستان کوتاه منو زندگیم منو زندگیم... . . . همه‌ی ما توی زندگیمون رازهایی داریم که نمی‌خوایم هیچ کسی حتی پدرو مادرمون از اونا باخبر شن... یا حتی رازهای خونوادگی... . . . دوست داشتم برای بچه هایی با‌ شرایط خودم، یه رمان بنویسم که داستان زندگی خودمه... تا بدونن که یک انسان چقدر می‌تونه با ارزش باشه... حتی اگه با بقیه فرق کنه... . . . خلاصه: شیدا دختری ۱۴ساله که مادرو پدرش ۸ یا ۹ ساله که از هم جدا شدن دچار اتفاقایی میشه که اون اتفاقا سعی میکنه به شیدا درس زندگی بده... اما شیدا ...

  • 1463 روز پيش
  • علی غلامی
  • 2,231 بازدید
  • ۳ نظر
داستان کوتاه خواب

داستان کوتاه خواب خلاصه: من در خوابی عمیق خود را یافتم. سرگردان و حیران به دنبال واقعیت بودم. گاهی سقوط را برای رهایی و گاه برای آرامش، درون بهمن خود را به خواب می زدم ولی تنها نتیجه ی آن فراموشی بود. انسان ها بال هایم را فروختند و به افکارم برچسب جنون زدند، من هیچ گاه عروسک خیمه شب بازی آن ها نخواهم بود. داستان کوتاه مرگ از زاده ی توسن داستان زیبای تلاطم داستان کوتاه غرور شکسته داستان کوتاه ردپاهایی مبهم در خاطرات ...

داستان کوتاه فریاد های خفقان آور

داستان کوتاه فریاد های خفقان آور پاهایم ذره ای توان برای تحمل وزنم را نداشت تا کمی کمکی به حفظ تعادم کند، هرچند وزنی نداشتم. به این مانند بود که وزنه ای صد کیلویی را با بی رحمی تمام به پاهایم بسته بودند تا قدمی از قدم برندارم تا مبادا دوباره اشک بریزم! تا مبادا دوباره عذاب بکشم! تا مبادا بار‌ها و بار‌‌ها خاطرات کودکی برایم تداعی شود و گریبان گیرم شود؛ آری خاطرات بچگی ام، خاطراتی که در آن کودکی ...

  • 1480 روز پيش
  • علی غلامی
  • 2,164 بازدید
  • یک نظر
درباره سایت
رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه
بزرگترین سایت دانلود رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز در خدمت شما عزیزان می باشد . امیدواریم بهترین لحظات رو در کنار هم تجربه کنیم
آرشیو مطالب
آخرین نظرات
  • R.Sسلام وارد کانال ایتاشون بشید و ازشون خریداری کنید...
  • ستایشنميدونم چقدردیگه بایدقسمتون بدم تااین رمان رورایگان بزارید...
  • امیرعالی خوشم آمد...
  • چجوری بخونمشون؟...
  • زهرا زارع مقدمدر دل دارم سخن می اورم ان را بر زبان اما سخن کجا و خط زیبای رمان کجا ؟ ☆ واقعا ر...
  • گودزیلای همسایه...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.