رمانکده | دانلود رمان و کتاب
دانلود انواع رمان و دانلود انواع کتاب عاشقانه ، پلیسی ، تخیلی
داستان کوتاه خوک وحشی

داستان کوتاه خوک وحشیشیوا : چند بار باید به تو زبان نفهم بگم دستت به وسیله های من نزن تو احمق و کودن چرا حرف توی اون کله پوکت فرو نمی ره واقعاً حرف نمی فهمی، یا خودت رو به نفهمی زدی، بابا تو چرا سکوت کردی و به این پسره عقل کلت چیزی نمی گی. پدر: اون دکتر وقتی نصیحت حالیش نیست من چی کنم، چند بار بهش گفتم دست توی کیف دیگران نکن ، زشته آخر و عاقبت ...

داستان کوتاه محکوم به خیال او

داستان کوتاه محکوم به خیال او«محکوم به خیال او»«نویسنده: شمیم کولیوند»نفیر جان سوز نبودنها جان در میکند!غم غمگین بودن و درد کشیدنها نفس میگیرد و صدای خوش فولوت را بانگ شلاقمیسازد... جان ای کودک سرزمینم!چه کسی جانت را گرفت؟ چه کسی توجیهش کرد؟ خراش روی تن حریرت را با کدامدوا مرهم نهادی که سوزشی مداوم بر چشم بازماندگان میپاشاند؟!رودی بدون ماهی حکمش دل است... دلی محکوم به خیال!شالش را دور گلویش سفت میکند، چشمان طوسی رنگش را در قاب مژههای ...

داستان کوتاه مهمان رادیو

داستان کوتاه مهمان رادیواز همان زمان بچگی صدای رادیو همیشه در خانه آنها حکم لالایی برایش داشت، مادرش با بلند کردن صدای رادیو صدای نق نق او را قطع میکرد ، مخصوصاً هنگامیکه آهنگی یا ترانه ای از رادیو پخش میشد، علی کوچولو ، کاملاً ساکت و خاموش گوش  میداد. شب هنگام هم پدر علی خسته از کارخانه به منزل می آمد و رادیو زیر گوشش تا صبح زمزمه میکرد . وقتی علی 13، 14 ساله شد ، یک ضبط ...

داستان کوتاه عاطفه

داستان کوتاه عاطفهعاطفه…  عاطفه دختر۱۲ ساله افغان دریک خانواده نسبتا پرجمعیت درجنوب شهر، محله فقیرنشین زندگی می کرد، فاطمه مادراو از درد ورم مفاصل رنج می برد به همین خاطر عاطفه علاوه برکارخانه، زحمت تروخشک کردن زهرا ۵ساله وزینب ۲ساله خود را نیزبعهده داشت . پدرخانواده کریم آقا درانبارغله شهربه باربری وجابه جایی کیسه های سنگین آرد گندم وسایرغلات ونیزجعبه های میوه، مشغول بود وبراثرسختی کاربشدت ظاهری شکسته داشت واما علی پسر۱۴ ساله بزرگ خانواده دربازارشهر، همراه پسرعمویش جواد با چرخ دستی ، به جابه جایی کالاهای خریداری شده مشتریان ونیزسایرمغازه ...

داستان کوتاه آن شب سرد روز شد

داستان کوتاه آن شب سرد روز شدبه نام خدانام رمان:آن شب سردصبح شدرعدوبرق شدیدی به پنجره اتاقم زد،کت وشلوار اتوکشیده ام راتن کردم عطرتلخ همیشگی ام رابه گردن ومچ دستهایم زدم وموهای پرپشتم رابه سمت بالاشانه زدم وازاتاقم بیرون رفتم.پدر درحال سیگارکشیدن کنارپنجره نشسته بود بودسلام کردم وباسرجوابم را داد فنجان قهوه ی سردشده روی میزآشپزخانه رانوشیدم ومثل همیشه بدون صبحانه ازخانه بیرون رفتم،خیلی فکرم مشغول بودومتوجه نشدم چه قدرطول کشیدتابه دانشگاه رسیدمکرایه تاکسی راپرداخت کردم وپیاده شدم انگار باران ...

داستانک معشوقه پاییز

داستانک معشوقه پاییزنویسنده: سمیرا چرمینام داستانک: معشوقه پاییزدخترک مو نارنجی عجب صدای رسا و زیبایی داشت به گمانم برای خوانندگی آفریده شده بود، شاید هم قرار بود یک شاعر بزرگ شود و از بخت بدش لک‌لک‌ها اشتباهی داخل این سرزمین، روی یک پشت‌بام خانه قدیمی و روی ایزوگام‌های داغ و آفتاب‌خورده‌ زیر سایبان یک کولر آبی زنگ‌زده رهایش کرده بودند.دوباره صدای زیبایش خیابان را پر کرد و با ریتم زیبایی و دل‌نوازی خواند:دلش خونه و خندیده براتونباغبون با لب خندون ...

داستان کوتاه فلش بک

داستان کوتاه فلش بک-رفتارش پخته تر از سنشه!-هدف همینه!اون با لمس تاریکی، دردمندی آدما و چراغای خاموش شده توی ذهنشون و دیدن سقف بی منتهای هستی، هدفش متفاوت شده بود، دیگه نمی‌تونست جور دیگه ای فکر کنه، رفتار کنه.راه خودشو گم کرده بود اما به خودش قول داده بود بعد از پیدا کردن نور، راه رو به بقیه هم نشون بده.تو اوج تلاطم تو چشمای خودش زل زده بود و به صبر، قدرت و قلبی که یکدست مونده بود با ...

داستان ننه مشهدی از حمید درکی

داستان ننه مشهدی از حمید درکیننه مشهدی پیرزنی ۷۵ ساله همیشه با زحمت بسیاروقامتی خمیده ، بقچه بزرگی را با خود تا سرکوچه ما می آورد وبساط محقرخودشو که چند لیف حموم دست بافت وجوراب و شال گردن وکلاه ومقداری هم چسب زخم واین قبیل چیزها بود برزمین پهن می کرد ومنتظرمشتری آروم وصبورمی نشست. اون که یه چارقد سفید تمیزو پاک به روی سرش انداخته بود، انتهای اونو زیرچونش با یک سنجاق قفلی بسته بود وکمی ازموهای حنائیش از زیراون خود نمائی می کرد. ما بهش می گفتیم ...

داستان کوتاه روز تلخی که شیرین شد

داستان کوتاه روز تلخی که شیرین شدحوصله ام عجیب سر رفته بود. در خانه تنها بودم و هیچ کاری برای انجام دادن نداشتم.به فکرم رسید عکس و فیلم های گذشته را که در یک فلش بودند را تماشا کنم تا دلتنگی گذشته ها برطرف شود.با خوشحالی از روی مبل سلطنتی یک نفره که به رنگ خاکستری بود برخواستم و به سمت اتاق ته راهرو قدم برداشتم.خانه غرق سکوت بود به ذهنم رسید با در کنار تماشای فلش آهنگی زیبا را ...

داستان کوتاه پایانی‌ترین گلبرگ زرد

پایانی‌ترین گلبرگ زردنویسنده: مصطفی باقرزاده ( یزداد آوندگار )در دلش جدال بود. یک مبارزه‌ی بزرگ. بین ماندن و رفتن، بودن و نبودن. از اینکه شاید به گونه‌ای چاره‌ای نداشت جز اینکه برود، اخم بزرگی چهره‌اش را در دست گرفته‌ بود.حوالی ساعت چهار عصر بود، آب دهانش را قورت داد. دستی بر موهای به رنگ ذغالش کشید و دندان قروچه‌ای کرد. چهره‌اش داشت به رنگ آتش مایل می‌شد. اخم بزرگ ابروهای پهنش پررنگ‌تر شد. چشمان ذغالی‌اش گویی خرواری اخگر شده بودند. ...

داستان کوتاه در اعماق تنهایی

داستان کوتاه در اعماق تنهاییچوب را داخلِ آتش انداخته و با چوبی بزرگ و دیگر، هل اش می دهم در اعماقِ آتش تا کاملا بسوزد.. کاری که هومن با من کرد، دقیقا چهار سال و شش ماه و هجده روز پیش!همین مردی که الان روبرویم نشسته و به صورت ام ذل زده!برگشته.. حالا برگشته، بعد از اینکه من تنهایی و بغض و درد رو کنار گذاشتم برگشته!لب هایِ خشک شده امو از هم باز کرده و می پرسم:_ تا حالا ...

داستان کوتاه قسم نامه

داستان کوتاه قسم نامهمقدمه:و قسم به تک مستأجر قلبمکه در پی تصاحبِ این بوم و بر...دریچه به دریچه‌اش را از پایِ جان گذراند،حفره به حفره‌اش را در خونِ احساس غلتاند،دهلیز به دهلیزش را به باروتِ عشق بست...و اما چه شد، که دگر فتح این سرزمین وسوسه‌اش نکرد را؟نمی‌دانم!*** قسم به قلم بُرنده‌ی احساسکه خط به خطِ خاطراتمان رابر کاغذِ رنگ زِ رخسار رفته‌ی قلبمخطاطی کرد...***قسم به جوی زلالِ اشک...که از کوچه به کوچه‌ی درد گذر کرد،و در هر قدم چشمان‌ات را ...

داستان کوتاه آن شب سرد صبح شد

داستان کوتاه آن شب سرد صبح شدبه نام خدانام رمان:آن شب سردصبح شدرعدوبرق شدیدی به پنجره اتاقم زد،کت وشلوار اتوکشیده ام راتن کردم عطرتلخ همیشگی ام رابه گردن ومچ دستهایم زدم وموهای پرپشتم رابه سمت بالاشانه زدم وازاتاقم بیرون رفتم.پدر درحال سیگارکشیدن کنارپنجره نشسته بود بودسلام کردم وباسرجوابم را داد فنجان قهوه ی سردشده روی میزآشپزخانه رانوشیدم ومثل همیشه بدون صبحانه ازخانه بیرون رفتم،خیلی فکرم مشغول بودومتوجه نشدم چه قدرطول کشیدتابه دانشگاه رسیدمکرایه تاکسی راپرداخت کردم وپیاده شدم انگار باران ...

داستان کوتاه اتفاقی نیفتاده

داستان کوتاه اتفاقی نیفتاده#داستان_کوتاهِ_اتفاقی_نیفتاده!#نویسنده_آسمان_اصغرزاده[ihc-purchase-link id=4]عضویت[/ihc-purchase-link]روی ردیف بالایی نشسته؛ حتی با آن همه فاصله باز هم می ترسد که او را ببیند!دستِ دخترک اش را گرفته و نفسی عمیق می کشد.نمی داند چقدر می گذرد که صدای جیغ و سوت جمعیت نشان از شروعِ کنسرت را می دهد.تا صدایش را می شنود بغض اش اشک شده و راهِ خودشان را پیدا می کنند!باز هم نفس عمیق می کشد.آهنگ اوج گرفته و صدایِ مردی که قلب اش را به تاراج برده بود ...

داستان کوتاه عطر گلهای رازقی

خلاصه کتاب:
به واسطه خودخواهی گله‌ای انسان‌نما‌ خیلی چیزها تغییر کرد!آن‌قدر تغییر و تبعیض در جامعه رنگ گرفت، که وقتی مردم چشم‌های‌شان به روشنی گشوده شد؛ کشورشان دیگر کشور نبود!یعنی آن کشورِ سابق نبود!اصلاً انگار دزد آمده و خانه‌یشان را غارت کرده باشد؛ تا به خودشان آمدند دیدند، که ای دل غافل نصف کشور را به تاراج برده‌اند!در این گیر و دار راه‌زن‌ها فقط به این بوم و بر نزده؛ بلکم در میان شلوغی و هیاهوها با بی‌رحمی تمام قلبی را هم چنگ زده و ربوده بودند!***

داستان کوتاه نغمه‌ی پرواز

داستان کوتاه نغمه‌ی پروازبه نام نامی ایزد پاک.داستان کوتاه: نغمه‌ی پروازمقدمه:تو آن جانی...که جانانم‌ جانانه...حضورت مامن قلب من است.زندگی همانند همین رهگذر و قطار است، تا می‌آییم کمی به خودمان بجنبیم، سوت آتش خود را می‌زند و می‌گذرد.‌ و هر چه جلوتر می‌رود به ما یادآوری می‌کند که چه آسان داریم روزهای خوب‌مان را از دست می‌دهیم. ما هم‌ تنها در پستوی تنهایی خود چه غریبانه نوای بینوایی می‌نوازیم. وقتی که از عمق دل خود به ژرفای اندرون می‌پردازیم می‌فهمیم ...

داستان کوتاه خاطره ی ابد خورده از فاطمه اسماعیلی

داستان کوتاه خاطره ی ابد خورده از فاطمه اسماعیلیپنجشنبه است.پنجشنبه است و مثل تمام آخر هفته ها برای دیدن و بوییدن و نامزدی ساختن هایمان پر کشیده ام اما چرا دیگر چیزی نمی پرسی؟دیگر روزمرگی هایم دلت را زده است که جویای اخبار شیطنت ها و آتش سوزاندن هایم بر سر استادان و هم اتاقی هایم نمی شوی و یا فهمیده ای که من نیز همچون تو تغییر کرده ام؟!تغییر کرده ام...به اندازه ی سال ها عمر...و تو فهمیده ای ...

داستان کوتاه آخرین خشاب از مرجان جانی

داستان کوتاه آخرین خشاب از مرجان جانی   | آخرین خشاب |مرجان جانی  سه شنبه بود..زنگ زد گفت داداش  دوتا خشااب بگیر برا کادری میخوام بهم مرخصی بده گفتم: چشم ستون جون بخواه رفتم گرفتم ( اخه  گفته بود ... قرصارو میخوام برای کادریمون اون نمیتونه پیدا کنه، به من گفته بود پیدا کن منم برگ مرخصیت رو امضا میکنم ) اومد دم دمای ظهر بود، گرفت رفت.غروبش  رو  اوکی کرده بودیم بریم سفره خونه، منو فاطمه اونو الناز ما زودتر رفتیم تو لژ که ...

  • 373 روز پيش
  • علی غلامی
  • 1,074 بازدید
  • 2 نظر
داستان کوتاه پسر کوچولو و ماهی قرمز

داستان کوتاه پسر کوچولو و ماهی قرمزیکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود، یه پسر کوچولویی بود که کنار حوض کوچک حیاط مادربزرگش نشسته بود و به ماهی قرمز داخل حوض نگاه می‌کرد.ماهی قرمز که خیلی وقت بود آنجا بود حسابی چاق و چله شده بود و به خاطر همین خیلی آرام حرکت می‌کرد.مادر پسر کوچولو هر چقدر که به پسر کوچولو می‌گفت که آن ماهی را در رودخانه بیندازند تا آزاد زندگی کند او قبول نمی‌‌کرد. پسر کوچولو آن‌قدر ...

داستان کوتاه پایانی‌ ترین گلبرگ زرد

داستان کوتاه پایانی‌ ترین گلبرگ زردپایانی‌ترین گلبرگ زردنویسنده: مصطفی باقرزاده ( یزداد آوندگار )در دلش جدال بود. یک مبارزه‌ی بزرگ. بین ماندن و رفتن، بودن و نبودن. از اینکه شاید به گونه‌ای چاره‌ای نداشت جز اینکه برود، اخم بزرگی چهره‌اش را در دست گرفته‌ بود.حوالی ساعت چهار عصر بود، آب دهانش را قورت داد. دستی بر موهای به رنگ ذغالش کشید و دندان قروچه‌ای کرد. چهره‌اش داشت به رنگ آتش مایل می‌شد. اخم بزرگ ابروهای پهنش پررنگ‌تر شد. چشمان ذغالی‌اش ...

داستان کوتاه موهای بهار از مرجان جانی

داستان کوتاه موهای بهار از مرجان جانی مرجان جانی| موهای بهار |   با صدایی مامان که از داخل اشپز خونه اسمم رو صدا میزد بلند شدم.با چشمای بسته دنبال گوشیم گشتم.چشمام و باز کردم و به صفحش نگاه کردم... ساعت ۱۱ صبح بود.بلند شدم و نشستم.. اولین چیزی که دیدم صورت پف کرده و چشمای گود افتادم داخل اینه بود.تنها چیزی که تو همه شرایط باعث جذابیتم میشد موهام بود.موهایی بلند و مشکیم ... که مثل شب سیاه سیاه بود.رفتم سمت اینه ...

  • 401 روز پيش
  • علی غلامی
  • 2,899 بازدید
  • یک نظر
داستان کوتاه کاش از مرجان جانی

داستان کوتاه کاش از مرجان جانیبا شنیدن صدای ایفن رفتم سمتش و در و باز کردم.کنار در ورودی وایسادم تا آرام بیاد بالا.با دیدنش لبخند زدم و دعوتش کردم داخل... بعد از سلام و احوال پرسی با مادرم رفتیم تو اتاق و رو تخت نشستیم.آرام: بپوش بریم بیرون...باشه ایی گفتم و اماده شدم...بعد از چند دقیقه پیاده روی به پارک رسیدیم و رو نیمکتی که سایه افتاده بود روش نشستیم.آرام گوشیش و در اورد و مشغول چک کردن پیام هاش ...

داستان کوتاه ذهن بیمار

داستان کوتاه ذهن بیمار به قلم زینب ۸۲۸۸دستش را به سمت دکمه‌ی آسانسور برد که بلافاصله در آسانسور باز شد و مردی کت و شلواری همراه با خانم جوان و شیک‌پوشی از آن خارج شدند.برای اولین روز کاری‌اش استرس داشت، حق هم داشت برای کار در شرکتی با آن همه اعتبار استرس داشته باشد!وارد آسانسور شد که بلافاصله دو خانم مسن و سه پسر نوجوان وارد آسانسور شدند، کلافه هوفی کشید و منتظر آمدنشان شد، گویا همه با طبقه‌ی پنجم ...

  • 424 روز پيش
  • علی غلامی
  • 1,838 بازدید
  • یک نظر
داستان کوتاه قضاوت

داستان کوتاه قضاوت     |  قضاوت |مرجان جانی    از خونه بیرون زدم و با دیدن بچه ها سر کوچه رفتم سمتشون.منتظر ماشین ایستاده بودن و منم بهشون ملحق شدم.نرگس: اه باز این دختره اومده... نگاش کن. مهسا نگاه نرگس رو دنبال کرد و با دیدن دختره گفت: سرو وضعشو نگاه... مشخصه چجور دختریه. نرگس: اون چه مانتوییه اخه.. نمیپوشید سنگین تر بود.یا اون شال رو سرش. مهسا: کوو مگه شال سرشه... من که اصلا متوجه نشدم.بی هیچ حرفی فقط به حرفاشون گوش میدادم.. دختر خوشگلی نبود ...

  • 430 روز پيش
  • علی غلامی
  • 2,032 بازدید
  • 5 نظر
داستان کوتاه وجدان

داستان کوتاه وجدان| وجدان |مرجان جانیکیلید کمد پنجاه و یک و گرفتم و وارد رختکن شدم.در کمد و باز کردم و لباسام و داخلش گذاشتم.... با دیدن لباس و یه گوشی داخل کمدم جا خوردم..به اطراف نگاه کردم‌.کسی نبود ….گوشیو برداشتم و بهش نگاه کردم .. .زیاد  مدل بالا نبود.لبم و به دندون گرفتم و گوشیو گذاشتم داخل جیب شلوارم و در کمد و بستم.کیلیدامو عوض کردم و وسایلمو گذاشتم تو یه کمد دیگ.وارد استخر شدم.... ابش یخ بود و ...

  • 433 روز پيش
  • علی غلامی
  • 1,428 بازدید
  • یک نظر
ورود کاربران

درباره سایت
رمانکده | دانلود رمان و کتاب
بزرگترین سایت دانلود رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز در خدمت شما عزیزان می باشد . امیدواریم بهترین لحظات رو در کنار هم تجربه کنیم
آخرین نظرات
  • پریامنم نمیتونم نصب کنم روی آیفون...
  • Manalهرچه تو اینستا گشتم پیداش نکردم چکار کنم؟ میشه به پیج خودم پیام بدید تا بتونم شم...
  • Mahsaجلد دومش کجا پارت گذاری میشه؟تروخدا بگینننن...
  • چشم حتما...
  • Queenمنتظر جلد سوم استم کیانا جان...
  • کیانا جان منتظر جلد سومت هم استم بسیار عالی بود...
اعتبار سنجی سایت
شبکه های اجتماعی
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان و کتاب " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.