داستان کوتاه یغما به قلم آیناز فکری
دانه های ریز و درشت برف بر زمین سقوط میکنند
چه زیباست این رخت سفید رختی که با هر بار دیدن به یاد تو میگریم
تن سرد خود را در آغوش میگیرم تا شاید بار دیگر گرمای دستانت را حس کنم
کوچه خالی است من پشت پنجره به انتظار آمدنت لحظه شماری میکنم
این هوا بوی تن تو را به یادم می آورد
تو چه کرده ای با من که در سیاه چاله چشمانت زندانی شدم
خوشا به حال یوسفی ...
داستان کوتاه قرص هایت دیر نشود
داستان کوتاه:قرص هایت دیر نشود
نویسنده:هانیه امینی
فرهاد کوه کند،مجنون دیوانگی کرد،زلیخا انگشت نما شد.
ولی تو...آخ...آخ از تو دلربودنت.
نه کوهی کندی،نه دیوانگی کردی و نه انگشتی به سمتت گرفته شد.
ولی آنچنان در قلبم جایت را محکم کردی که گاهی فکر میکنم شاید در ابتدای سرشتم تو را در قلب من نهاده اند و مرا محکوم کرده اند به دوست داشتنت.....
نمی دانم جرمم چه بود،ولی حکمش را دوست دارم،همانگونه که تو را دوست دارم.
نمی دانم دیگران چگونه در ...
داستان کوتاه ماه
داستان کوتاه:ماه
نویسنده:هانیه امینی
سال ها پیش مادرم به من نصیحتی
کرد...
نه از آن نصیحت هایی که یک گوش در و گوش دیگر دروازه است،از آن دسته نصیحت هایی که با تمام وجود اندوه درونش را درک میکنی و کلماتش را آویزی میکنی مقابل چشمانت تا مبادا یک روز تو هم دچار غم و پشیمانی او بشوی.
مادرم مقابلم نشست،دستانم را گرفت و قصه ی عاشقی خودش را برایم تعریف کرد.
عشق یک طرفه ای که به پدرم داشت،عشقی که به ازدواج رسید ...
داستان کوتاه ناسپاس
همه چیز بدست نسل شما خراب شده، اوضاع کنونی کشور
نتیجه آرمانگرایی بیهوده شماست، مثلاً روشنفکری، فقط مشتی
کلمه هستی، از دار دنیا چی برات مونده! چند جلد کتاب قدیمی
و یه مشت روزنامه کاغذ باطله با چند نوار کاست قدیمی، کی
به تو گفته بود بری سیاسی بشی، زندون بری، بدون
بازنشستگی، بیکار و بیمار بیفتی یگوشه ، بیچاره مادرم از
دست کارهای تو چقدر خون دل خورد. شده بود یه مشت پوست
و استخوون تا مرد و از دستت راحت شد. آخه شماها ...
داستان کوتاه کَک ماری جوآنا
دو سالم بود که پدرم برای اروم کردنم موقع شیطنت هام،هیولای بزرگی توی ذهنم ساخت.
وقت هایی که رفتارم همه رو ازار میداد و چشم غره های مادرم تاثیری نداشت پدرم با چندتا کلمه کاری میکرد که اروم کنارش بشینم و از ترس تکون نخورم.
اون همیشه هیولایی که توی ذهنم ساخته بود رو برام یاداوری میکرد.
(کَک ماری جوآنا).
هیولای بزرگِ وحشتناکی که من باور داشتم از دل تاریکی بیرون میاد و منو بابت اذیت کردن دیگران با خودش ...
داستان کوتاه بغض خداوند
«بغض خدا»
«نویسنده: شمیم کولیوند»
در گوشه به گوشهی این شهر، هر روز تعدادی چشم آغشته به خون میگردد و کسی
پاسخگوی آنها نیست. این بار دختری از تبار علامت سوالی بینقطه، چنان گذشتهاش را
بریدهبریده نفس میکشد که بزرگسالان از این انر معذورند!
خرس کوچکش را در دستش نگهمیدارد و به زحمت خودش را به بالای تخت
میرساند، موهای ژولیدهاش را کنار میزند و گردن خرسش را محکمتر میفشارد.
- خوبی خرس خوشگلم؟ نترسیها من اینجام!
با دست چپش قاب عکس پدرش را بلند ...
داستان کوتاه تیک دوم
به نام خدا
تیک دوم
قسمت اول
چشمهایش را باز کرد. صورتش از سردرد جمع شد و چشمهایش را به هم فشار داد.
با گامهایی سست خودش را به آشپزخانه رساند. قرصی را بالا انداخت و یک لیوان آب سرکشید. سرش را برگرداند و نگاهش به میز غذاخوری افتاد. نان سنگک، کمی پنیر و مقداری گردو. یک یادداشت هم روی میز بود.
یادداشت را برداشت.
« دیشب نمیخواستم ناراحتت کنم. هنوز سر حرفم هستم ولی اگه اذیت شدی، ببخشید.
رسول »
لبخندی زد و حرف ...
داستان کوتاه حال بد هم دیگر نباشیم
از همون بچگی شنیدم که میگفتن مسخره کردنِ آدم ها اصلا کار خوبی نیست و خدا برامون گناه می نویسه!
من دوم ابتدایی که بودم که تو چهارشنبه سوری افتادم تو آتیش.. دست راستم سوخت و انگشت کوچیکم قطع شد!
بعدا با لیرز جای سوختگی کاملا رفع شد اما دیگه انگشت کوچیکم رو نداشتم!
زمان جلو و جلوتر رفت تا اینکه بعد از دیپلم رفتم کلاس خیاطی.. اونجا یه خانومی منو دید و بعد از چند روز ...
داستان کوتاه مثلا خوشبختی
داستانک #مثلـا_خوشبختـۍ
#ا_اصغرزاده
هفتده سالم بود که عاشق شدم.. عاشقِ یه پسر همه چیز تموم که چشم همه دنبالش بود، بی دروغ!
خوشگل.. خوش تیپ، آقا، خوش رفتار و ... در آخر دکتر! یا نه نه.. آقایِ دکـتر!
سه سال تو خودم حبس کردم این عشقو تا بالاخره پاپیش گذاشت!
پونزده سال ازم بزرگ تر بود و این شد یک بهانه ی خیلی عمیق دستِ بابام اما من عاشق بودم.. عشق که این حرف ها حالیش نبود!
یک سال تمام هر دو خون ...
داستان کوتاه دختر
بنـــــام حق
داستان کوتاهِ #دخــــــــــــتر
ا.اصغــــرزاده
_ _ _
من زینب هستم، دختر زنی که خیلی عذابم داد بخاطر دختر بودنم، بخاطر دختر بودنم!
تا شونزده سالگی عین یک کلفت تو خونه اش کار کردم و شونزده سالگی به زور شوهرم داد.
دخترم که دنیا اومد یه سر بهم نزد اما شنیدم که گفته بود "دختر زاییده، الماس که نزاییده! خودش چی بود دخترش چی بشه!"
دخترم بزرگ و بزرگ تر شد.. خدا هزار مرتبه شکر شوهرم آدم خوبیه، با خدا و مهربون.. دخترم که ...
بنـام خدا
داستان کوتاهِ #عـــــروســـک
ا.اصغرزاده
به نهال که با گریه صدایم می کرد و تند تند پاشو به زمین می کوبید نگاهی کردم، اشک هاش قلبمو به درد می آورد.. خدایا چی کار کنم!
همراه هق هق تند تند می گفت مامان توروخدا من اون عروسکو میخوام، توروخدا مامان، مامان!
چادرم رو محکم چسبیدم و با آرامشی ظاهری گفتم عزیزم من الان نمی تونم اون عروسک رو بخرم اما اگر صبر کنی بابا برات میخره، باشه؟
گریه اش شدت گرفت و سرش رو به علامت ...
داستان کوتاه دقایق آخر به قلم لیلا ونزدی
دقـــــــــایـــــق آخـــــر"
نویسنده : لیلا ونزدی
نگاهم را به اطراف داده بودم تا متوجه بی قراری ام نشود شاید هم فهمیده بود که نگاه می دزدید.
در انتظار کلامی بودم که از دهانش خارج شود و از این سردرگمی نجاتم دهد اما نه... سکوت پیشه کرده بود ومن داشتم خفه می شدم
تاریکی شب بود ما هر دو در مقابل هم نشسته بودیم .
اشک از گوشه چشمم چکید و او هم چنان ساکت بود.
گویی با نگاهش حرف ...
زهراسلام رمان بسیار قشنگی هستش جلد دوم این رمان ومیخواستم...
زهراسلام رمان بسیار قشنگی هستش جلد دوم این رمان ومیخواستم...
علی غلامیسلام به شمارم پیامک بدین لینکو بفرستم 09024084858...
علی غلامیسلام به شمارم پیامک بدین لینکو بفرستم 09024084858...
اعتبار سنجی سایت
شبکه های اجتماعی
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.