به واسطه خودخواهی گلهای انساننما خیلی چیزها تغییر کرد!آنقدر تغییر و تبعیض در جامعه رنگ گرفت، که وقتی مردم چشمهایشان به روشنی گشوده شد؛ کشورشان دیگر کشور نبود!یعنی آن کشورِ سابق نبود!اصلاً انگار دزد آمده و خانهیشان را غارت کرده باشد؛ تا به خودشان آمدند دیدند، که ای دل غافل نصف کشور را به تاراج بردهاند!در این گیر و دار راهزنها فقط به این بوم و بر نزده؛ بلکم در میان شلوغی و هیاهوها با بیرحمی تمام قلبی را هم چنگ زده و ربوده بودند!***
داستان کوتاه نغمهی پروازبه نام نامی ایزد پاک.داستان کوتاه: نغمهی پروازمقدمه:تو آن جانی...که جانانم جانانه...حضورت مامن قلب من است.زندگی همانند همین رهگذر و قطار است، تا میآییم کمی به خودمان بجنبیم، سوت آتش خود را میزند و میگذرد. و هر چه جلوتر میرود به ما یادآوری میکند که چه آسان داریم روزهای خوبمان را از دست میدهیم. ما هم تنها در پستوی تنهایی خود چه غریبانه نوای بینوایی مینوازیم. وقتی که از عمق دل خود به ژرفای اندرون میپردازیم میفهمیم ...
داستان کوتاه خاطره ی ابد خورده از فاطمه اسماعیلیپنجشنبه است.پنجشنبه است و مثل تمام آخر هفته ها برای دیدن و بوییدن و نامزدی ساختن هایمان پر کشیده ام اما چرا دیگر چیزی نمی پرسی؟دیگر روزمرگی هایم دلت را زده است که جویای اخبار شیطنت ها و آتش سوزاندن هایم بر سر استادان و هم اتاقی هایم نمی شوی و یا فهمیده ای که من نیز همچون تو تغییر کرده ام؟!تغییر کرده ام...به اندازه ی سال ها عمر...و تو فهمیده ای ...
داستان کوتاه آخرین خشاب از مرجان جانی | آخرین خشاب |مرجان جانی سه شنبه بود..زنگ زد گفت داداش دوتا خشااب بگیر برا کادری میخوام بهم مرخصی بده گفتم: چشم ستون جون بخواه رفتم گرفتم ( اخه گفته بود ... قرصارو میخوام برای کادریمون اون نمیتونه پیدا کنه، به من گفته بود پیدا کن منم برگ مرخصیت رو امضا میکنم ) اومد دم دمای ظهر بود، گرفت رفت.غروبش رو اوکی کرده بودیم بریم سفره خونه، منو فاطمه اونو الناز ما زودتر رفتیم تو لژ که ...
داستان کوتاه پسر کوچولو و ماهی قرمزیکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود، یه پسر کوچولویی بود که کنار حوض کوچک حیاط مادربزرگش نشسته بود و به ماهی قرمز داخل حوض نگاه میکرد.ماهی قرمز که خیلی وقت بود آنجا بود حسابی چاق و چله شده بود و به خاطر همین خیلی آرام حرکت میکرد.مادر پسر کوچولو هر چقدر که به پسر کوچولو میگفت که آن ماهی را در رودخانه بیندازند تا آزاد زندگی کند او قبول نمیکرد. پسر کوچولو آنقدر ...
داستان کوتاه پایانی ترین گلبرگ زردپایانیترین گلبرگ زردنویسنده: مصطفی باقرزادهدر دلش جدال بود. یک مبارزهی بزرگ. بین ماندن و رفتن، بودن و نبودن. از اینکه شاید به گونهای چارهای نداشت جز اینکه برود، اخم بزرگی چهرهاش را در دست گرفته بود.حوالی ساعت چهار عصر بود، آب دهانش را قورت داد. دستی بر موهای به رنگ ذغالش کشید و دندان قروچهای کرد. چهرهاش داشت به رنگ آتش مایل میشد. اخم بزرگ ابروهای پهنش پررنگتر شد. چشمان ذغالیاش گویی خرواری اخگر شده ...
داستان کوتاه موهای بهار از مرجان جانی مرجان جانی| موهای بهار | با صدایی مامان که از داخل اشپز خونه اسمم رو صدا میزد بلند شدم.با چشمای بسته دنبال گوشیم گشتم.چشمام و باز کردم و به صفحش نگاه کردم... ساعت ۱۱ صبح بود.بلند شدم و نشستم.. اولین چیزی که دیدم صورت پف کرده و چشمای گود افتادم داخل اینه بود.تنها چیزی که تو همه شرایط باعث جذابیتم میشد موهام بود.موهایی بلند و مشکیم ... که مثل شب سیاه سیاه بود.رفتم سمت اینه ...
داستان کوتاه کاش از مرجان جانیبا شنیدن صدای ایفن رفتم سمتش و در و باز کردم.کنار در ورودی وایسادم تا آرام بیاد بالا.با دیدنش لبخند زدم و دعوتش کردم داخل... بعد از سلام و احوال پرسی با مادرم رفتیم تو اتاق و رو تخت نشستیم.آرام: بپوش بریم بیرون...باشه ایی گفتم و اماده شدم...بعد از چند دقیقه پیاده روی به پارک رسیدیم و رو نیمکتی که سایه افتاده بود روش نشستیم.آرام گوشیش و در اورد و مشغول چک کردن پیام هاش ...
داستان کوتاه ذهن بیمار به قلم زینب ۸۲۸۸دستش را به سمت دکمهی آسانسور برد که بلافاصله در آسانسور باز شد و مردی کت و شلواری همراه با خانم جوان و شیکپوشی از آن خارج شدند.برای اولین روز کاریاش استرس داشت، حق هم داشت برای کار در شرکتی با آن همه اعتبار استرس داشته باشد!وارد آسانسور شد که بلافاصله دو خانم مسن و سه پسر نوجوان وارد آسانسور شدند، کلافه هوفی کشید و منتظر آمدنشان شد، گویا همه با طبقهی پنجم ...
داستان کوتاه قضاوت | قضاوت |مرجان جانی از خونه بیرون زدم و با دیدن بچه ها سر کوچه رفتم سمتشون.منتظر ماشین ایستاده بودن و منم بهشون ملحق شدم.نرگس: اه باز این دختره اومده... نگاش کن. مهسا نگاه نرگس رو دنبال کرد و با دیدن دختره گفت: سرو وضعشو نگاه... مشخصه چجور دختریه. نرگس: اون چه مانتوییه اخه.. نمیپوشید سنگین تر بود.یا اون شال رو سرش. مهسا: کوو مگه شال سرشه... من که اصلا متوجه نشدم.بی هیچ حرفی فقط به حرفاشون گوش میدادم.. دختر خوشگلی نبود ...
داستان کوتاه وجدان| وجدان |مرجان جانیکیلید کمد پنجاه و یک و گرفتم و وارد رختکن شدم.در کمد و باز کردم و لباسام و داخلش گذاشتم.... با دیدن لباس و یه گوشی داخل کمدم جا خوردم..به اطراف نگاه کردم.کسی نبود ….گوشیو برداشتم و بهش نگاه کردم .. .زیاد مدل بالا نبود.لبم و به دندون گرفتم و گوشیو گذاشتم داخل جیب شلوارم و در کمد و بستم.کیلیدامو عوض کردم و وسایلمو گذاشتم تو یه کمد دیگ.وارد استخر شدم.... ابش یخ بود و ...
داستان کوتاه عفریت عشق از فاطمهاسماعیلی#عفریتعشقنگاهم را به چشمان نوزاد در آغوشم میدوزم و صدای گم شده در خاطراتم در سرم میپیچد و من را مسافر گذشته میکند.- کاش چشمهاش شبیه تو باشه!خودم را بیشتر در آغوش مردانهاش میچپانم و بیتوجّه به ترخ و تروخهای آشپزخانه که دیگر سرسامآور شده است، با بغض میگویم: ممنون که تنهام نمیذاری!مکثی میکند و خوب میدانم که حواسش پرت صداهایی است که همیشه با عشق ورزیهایمان اوج میگیرند.موهایم را نوازش میکند؛ سرش را نزدیکتر ...
داستان کوتاه مترو از هانیه امینیبی حوصله و کسل در مترو نشسته بودم و نگاه جستجوگرم در اطرف میچرخید که چشمانم بر روی دختر مرده ای که با قدم های سست به سمتم می آمد ثابت ماند.راه میرفت....نفس میکشید ....میدید و میشنوید....ولی مرده بود...پوستش زیادی سفید بود،چشمانش بیش از اندازه سرخ و بی فروغ ،لب هایش مانند کویری بود که در انتظار قطره ای آب است...زیبا بود .....ولی مردهبه گمانم روحش مرده بود...نزدیکم شد و آرام کنارم نشست، مبهوت نگاهش ...
داستان کوتاه کنج دنج از سپیده پاییزیبه قدری حسود هستم که حتی به کارش هم حسادت می کنم.کاش می شد؛ از صبح تا شب، شب تا صبح هیچ کاری به جز؛ هم آغوشی و در کنار من بودن نداشته باشد.حتی رضایت دارم؛ که روی کاناپه شکلاتی مقابل تلویزیون لم بدهد، فوتبال تماشا کند، حنجره اش را تا مرز پارگی برساند؛ که مثلاصدایش برسد به گوش بازیکن تیم محبوبش، این صدا انرژی شود و باعث برد تیم محبوبش، راضی هستم به ...
داستان کوتاه مرد تنهای شببه نام خدا#مرد_تنهای_شبروی علف های سبز زمینِ گلیِ پارک دراز کشیدم و به ستاره های بزرگ و کوچک خیره شدم، اوایل ماه سرما بود و سوز خنکی به صورتم برخورد کرد.ستاره های درخشان چشمانم را خیره کرده بودند، همیشه دلم می خواست به فضا سفر می کردم تا در آسمان ها پرواز کنم و از این سیاره به آن سیاره بروم؛ شاید دنیای جدیدی در انتظارم بود!آهی کشیدم و هوا را وارد ریه هایم کردم، از ...
داستان کوتاه مرد تنهای شببه نام خدا#مرد_تنهای_شبروی علف های سبز زمینِ گلیِ پارک دراز کشیدم و به ستاره های بزرگ و کوچک خیره شدم، اوایل ماه سرما بود و سوز خنکی به صورتم برخورد کرد.ستاره های درخشان چشمانم را خیره کرده بودند، همیشه دلم می خواست به فضا سفر می کردم تا در آسمان ها پرواز کنم و از این سیاره به آن سیاره بروم؛ شاید دنیای جدیدی در انتظارم بود!آهی کشیدم و هوا را وارد ریه هایم کردم، از ...
داستان کوتاه دریاب به نام خداصلی الله علیک یا ولی العصر (عج) ادرکنینویسنده: زینب انوشاداستان کوتاه دریاب******جیغ و همهمه به قدری زیاد و سرسام آور است که برای چند ثانیه پلک هایم را دعوت به خوابیدن میکنم. با برخورد چیزی به شانه ام و تیر کشیدن عضلات بدنم دوباره بر میگردم به دنیای تیره و تار رو به رویم.چهره آدمهای مقابلم دوباره تراژدی قصهی زندگیام را بهم یاد آوری می کند. می خواهم نفس عمیقی بکشم اما نفسم به سرفه های ...
داستان کوتاه آزگاردبه نام خدابه نام خداداستان آزگاردژانر: فانتزیبه نویسندگی زینب انوشا_____از میان دو جام سیاه و سفید کدام یک بد تر است؟تکه سر اسکلت آدمیزادی که درونش چند کرم شب تاب حبس کرده ام را بالا آوردم. بر روی تخته سنگ دو جام قرار داشت. یکی سفید و آنکی سیاه!کدام یک را باید می نوشیدم؟اسکلت را پشت جام ها گذاشتم. روی جام سیاه خم شدم و مایع درونش را نگاه کردم. سرخ! به سرخی شاخ های شیاطین که مانند ...
داستان کوتاه سفید به رنگ خون"داستان کوتاه سفید به رنگ خون""مرضیه بختیاری"با استرس نگاهی به اطراف انداختم و با چشمانی که دو دو میزد به دستان خونیام خیر شدم. با سکسکهای که از ترس، گریبان گیرم شده بود به خونی که روی سرامیک های براق سفید رنگ می افتاد نگاه کردم. با وحشتی که کم کم تمام جانم را در بر می گرفت دستانام را به مانتوی سفید رنگم کشیدم تا هرچه زودتر از شر خون روی دستانام راحت بشوم. ...
داستان کوتاه توسل به شیطانتوسل به شیطان به گل های سرخ وسفید دسته گل چنگ انداخت و گلبرگ های کنده شده را با حرص روی زمین پرتاب کرد.ــ مامان مگه من نگفتم حق ندارن بیان خاستگاری؟پوران صلاح دخترش را در ازدواج او می دید و بس، برای رام کردن دختر خشمگینش به نصیحت متوسل شد.ــ دخترم تا کی می خوای به بختت لگد بزنی؟ من خوشبختی تو رو می خوام.پونه اما نمی خواست آرام باشد. دست مشت شده اش را روی ...
داستان کوتاه گناه دلدادگی←بِهْ نٰامِ خٰالِقِ عِشقْـ→ °گناه دلدادگی° °نویسنده: فاطمه معماری ۸۴° چه میدانستم به این سادگی دل میدهم. مگر تقدیر را برایم بازگو کرده بودند؟چه ساده دل باختم، دنیا برایم هم جهنم شد و هم بهشت.جهنمی از جنس نرسیدن، بهشتی از جنس عشق که بوی زندگی میداد.مثل همیشه به دفتر زندگی و خاطراتم رو آوردم. همچنان مثل همیشه برای نوشتن این خاطرات، مهر دادم و روح بخشیدم به دفتر و خودکار بیجان که شاهد زندگیام بودند. این بار میخواستم خیلی کوتاه مرور ...
داستان کوتاه پروانه بی بالنام داستان : پروانه بی بالنوع : داستان کوتاه دارای پنج قسمتنویسنده : شاپرک پروازخلاصه :این داستان پنج قسمتی کوتاه روایت گر خیلی از دختران جامعه ام است که بی رحمانه مورد اذیت و آزار آدم های روانی و بیمار قرار می گیرند اما تا وقتی خدا هست نباید از هیچ چیز نا امید شد...فایل کامل داستان رو از زیر دالنود کنیدداستان کوتاه پروانه بی بال
داستان کوتاه مغزهای زنگ زده♡ به نام آنکه اگر حکم کند،همه محکومیم ♡"مغزهای زنگ زده"نویسنده:مهدیس رحیمیموتور و سر کوچه پارک کردم.نباید کسی می دید وگرنه براش بد میشد .از دور دیدمش که با دو به سمتم میومد.لبخندی زدم و براش دست تکون دادم.بهم رسید و با خنده پرید بغلم.نفس نفس میزد و صداش با خنده به گوشم رسید:-دلم برات تنگ شده بود عشقم!حلقه ی دستشو از دور گردنم باز کردم و گفتم:-من بیشتر.حالا هم بیا سوار شو تا کسی ما ...
داستان کوتاه حوالی اسفند ماهکلاه هودی را بیشتر روی سرش کشید تا زیر رگبار باران خیس نشود.سیگار لای انگشتش بود و فکرش هزار سو پرسه میزد.دوسال پیش؛حوالی اسفند ماه؛اولین دیدارشان در خیابان انقلاب.قبل از آن روز،به عشق در یک نگاه اعتقادی نداشت.هر که را میدید که از عشق میگوید و درد دوری،با تمسخر میگفت:-عشق کجا بود؟عشق واقعی وجود نداره!اما آن روز تمام معادلات ذهنش به هم ریخت.در یک لحظه،وقتی نگاهش در چشمان رنگ شب او گره خورد.وقتی به خودش آمد،او ...
داستان کوتاه در انتطار آغوشتآنالی:برخوردار از محبت مادر،نور چشم مادراین بار هم مثل همیشه از دست نفرین ها و ناسزا هایش به اتاقش پناه برد و بغضی که گریبان گیر گلویش شده بود را بلعید.به سمت آینه رفت و به خودش نگاهی انداخت به جنگل سبز رنگ چشمانش که برق اشک در آن میدرخشید و ضعیف نشانش میداد،بغضش را دوباره قورت داد و چشمانش را بست از این ضعیف بودن همیشه متنفر بود ، چشمانش را باز کرد و پوزخندی ...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان و کتاب " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد! طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.