داستان کوتاه قضاوت
| قضاوت |
مرجان جانی
از خونه بیرون زدم و با دیدن بچه ها سر کوچه رفتم سمتشون.
منتظر ماشین ایستاده بودن و منم بهشون ملحق شدم.
نرگس: اه باز این دختره اومده... نگاش کن.
مهسا نگاه نرگس رو دنبال کرد و با دیدن دختره گفت: سرو وضعشو نگاه... مشخصه چجور دختریه.
نرگس: اون چه مانتوییه اخه.. نمیپوشید سنگین تر بود.
یا اون شال رو سرش.
مهسا: کوو مگه شال سرشه... من که اصلا متوجه نشدم.
بی هیچ حرفی فقط به حرفاشون گوش میدادم.. دختر خوشگلی نبود ...
داستان کوتاه وجدان
| وجدان |
مرجان جانی
کیلید کمد پنجاه و یک و گرفتم و وارد رختکن شدم.
در کمد و باز کردم و لباسام و داخلش گذاشتم.... با دیدن لباس و یه گوشی داخل کمدم جا خوردم..
به اطراف نگاه کردم.
کسی نبود ….
گوشیو برداشتم و بهش نگاه کردم .. .زیاد مدل بالا نبود.
لبم و به دندون گرفتم و گوشیو گذاشتم داخل جیب شلوارم و در کمد و بستم.
کیلیدامو عوض کردم و وسایلمو گذاشتم تو یه کمد دیگ.
وارد استخر شدم.... ابش یخ بود و ...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.