در مهلکهی سهمگین روزگار، طوفان کشندهای به پا میشود و زندگی پسری را ویران میکند که بیتقصیر جزای هوا و هوس گذشتهی پدر را میدهد. حقایق رنگ میگیرند، دست درد دور تا دور گلویش میپیچد و اینبار عشق هم ناچار عقب میکشد، حال چه چیزی جز آغوش مرگ نجات بخش است؟
یه وقتی هایی ما آدم ها به دنیا می یایم که محکوم بشیم؛ محکوم به یک اسارت کشنده. یه وقت هایی ما آدم ها به دنیا می یایم که مجذوب بشیم؛ مجذوب یه دل سپردگی دیوونه کننده. یه وقت هایی ما آدم ها قاضی می شیم؛ اون هم یه قاضی بی فکر عمل کننده. یه وقت هایی ما آدم ها میزبان می شیم؛ میزبان یه مهمون ریشه کن کننده. بچه که بودم رباب می گفت “مهمون حبیب خداست”. حالا کجاست تا ببینه این مهمون چطور ذلیلم کرده. کجاست تا ببینه این حبیب به جای طبابت داره رذالت می کنه.