به خدا دل بستم؛
گفتم بیرون کند از دلم مهرت را.
به خدا دل بستم؛
گفتم بیرون کند فکرت از سرم را.
به خدا دل بستم؛
گفتم وارسته کند جانم از جانت را.
به خدا دل بستم؛
گفتم دور کند، از خانه ام بویت را.
به خدا و به خدا خواستم فراموش کنم هوایت را،
خواستم در این مهلکه تنها شوم تا کنم مست بویت خود را
خواستم در نیمه شبی فغان سر دهم و باور کنم نبودت را
خواستم در جوار خدا، سجده روم و گیرم فالم را
گرفتم فال و حافظ گفتا، چُنان نماند، چُنین نیز هم نخواهد ماند.
همان شب، دلم در گوش خود گفتا بخدا این پرواز نیست و درجا زدن است خود را.
همان نیمه شبی بود که کشیدم بر قلبم دستم را.
همان نیمه شبی که هوشیار شده و آرام به او گفتم:
-بخواب! هر چه بود سراب و بود و حیف نکن خود را.
نوشته: #نگین_شاهینپور
طرح: #آیهاسماعیلی