رها دختری که از طرف شوهرخواهرش مورد آزار قرار میگیره و خودش رو بابت این اتفاق مقصر میدونه و تصمیم به سکوت میگیره؛ فکر میکنه درمیون گذاشتن این راز به معنی نابودی خانوادشه به خاطر همین برای دور شدن از این جریان محل زندگیش رو عوض میکنه و توی همین راه درگیر عشق یکطرفهای میشه.
این داستان، داستان رهاست، رهایی که باید ببینیم میتونه خودش رو نجات بده و سکوتش رو بشکنه یا نهایتا توی این باتلاق غرق میشه.
اگر فردایی باشد
اقلیما
هق هقم را در گلو خفه کردم؛ تا نکند صدایم به بیرون از اتاق و یا به گوش کسی برسد.
سرش را با فاصله مقابل گردنم نگه داشته بود و من؟ من خودم را به معنای واقعی در آن لحظه گم کرده بودم.
دستهایم را در هوا تکان میدادم، تقلا میکردم، فریاد میزدم و او را از خود جدا میکردم؛ اما گویی تمام اینها در ذهنم بودند.
در واقعیت، من بودم و اویی که جسمم را در بر گرفته و بر روح آسیب دیدهام تازیانه میزد.
لبهای لرزانم را از هم فاصله دادم، شاید برای فریاد و شاید هم برای التماس.
اما او هیولا بود، رحم نداشت!