خزان، دختری جوون، زیبا و ۲۷ ساله است.
او قدی بلند و هیکلی لاغر داره. با موهای بلند، رنگ مشکی زاغ. پوستی سفید و صورتی الماسی، پیشونی نسبتاً بلند، ابروهای شمشیری پرپشت، چشمهای آهویی به رنگ قهوهای و پلکهای بلند، دماغ عقابی و لبهای بزرگ قرمز و چونهای گود.
دلگیر از همهی آدمهای دورمم.
آروم آروم قدم برمیداشتم. صدای مامان توی گوشم میپیچید که از ته دل با صدای بلند رو به من میگفت:
– مگه دیوونه شدی دختر؟! اون مرد سیزده سال از تو بزرگتره. چرا نمیخوای این رو بفهمی تو؟!
صداش میلرزید و بغض گلوش رو میفشرد. چاره چی بود؟
من از این خونه بیزارم. همهش گیر دادنهای الکی و حرفهای بچگانه. کارم به جایی رسیده که راضی به ازدواج با یه مرد چهل ساله شدم.
پاهام رمقی برای راه رفتن نداشتن. دیگه هوا داشت تاریکتر میشد و ستارهها سوسو میزدن. شب زیبایی بود.
خسته بودم از بار حرفهای روی دوشم. من مگه چی خواستم ازشون؟
فقط یکم آزادی که عیب نیست!
کلید رو انداختم تو قفل و دور دادم؛ در خودش باز شد.
مامانم بود. مامانم ۳۸ سالشه. قدش متوسط، هیکلش چهارشونه و توپره و صورتش تخممرغی. رنگ پوستش سبز روشنه، موهاشم متوسط قهوهای و نرم، ابروهاش شمشیری نازک و کمپشته، چشماش بادومیه، مژههاش بلنده، رنگ چشماش قهوهای، دماغش مثل دماغ من عقابیه، لبش نازک و صافه، چونهاش بدون گودی،کلاً مامانم خانوم خوشگلیه. بهم گفت:
– کجا بودی؟ معلومه تو دنبال چی هستی؟