خواهر و برادری مستقل که به تازگی از خارج برگشتند و قصد دارند با تلاشهای خودشون و بدون کمک گرفتن از کسی، شرکت نوپای خودشون رو توسعه بدند.
در این راه با تمام مشکلاتی که براشون به وجود میاد مقابله میکنند و محکم میایستند.
این بین با ورود شخصی به زندگی یکنواخت کاریشون، اتفاقهای سخت و در عین حال شیرینی رو تجربه میکنند.
و خدایی که با سخاوت هر چه تمامتر
تو را، در مسیر زندگانی من،
و من را در راه تو قرار داد
که در تمام سقوط و هبوطهای این مسیر پرتلاطم
کافی باشد، پشت به پشت هم تکیه دهیم
و شانهبهشانهی هم، بگذرانیم تکتک طوفانهای ریز و درشت را
باهم کلیشهها را برعکس کنیم
و پابهپای هم، به دنیای جدیدی که خودمان ساختهایم، قدم گذاریم
میگذاریم هرکه، هرچه میخواهد بگوید!
چرا که ما تنها، همین یکبار فرصت زیستن داریم.
افسانه احسانی
به انبوه گلهایی که گوشهی اتاقم نگه میداشتم آب دادم و کلی قربون صدقهشون رفتم و بعد با یک چِک دیگهی خودم توی آینه از اتاق بیرون زدم؛ با یک لبخند خبیث رفتم دم در اتاق آریان که کنار اتاق من بود و تندتند پشت سر هم شروع کردم به در زدن که صداش در اومد.
– باشه باشه، پروردگارا! باز این شروع کرد.
همینطور خونسرد داشتم در میزدم ک یکدفعه در باز شد و جلوم ظاهر شد؛ لبخند دندوننمایی زدم که چشمغرّهای رفت و از بغلم رد شد
– تو نمیخوای آدم شی؟
– فرشتهها…
پرید وسط حرفم:
– اه اه! این جملهی خز رو دوباره تکرار نکن تو رو خدا!
خندهم گرفته بود ولی چیزی نگفتم و پشت چشم نازک کردم که رفت سمت آشپزخونه.
داشت از سهتا پلهای که چهارتا اتاق خوابها رو از بقیه خونه جدا میکرد رد میشد که یهو پاش گیر کرد به لبهی فرش و داشت با مخ میرفت توی زمین که خودش رو جمع کرد.
اینور از دیدن این صحنه جذاب ترکیدم از خنده که صدای مامان بلند شد.
– چیکار میکنید باز شما دوتا؟ دیرتون شد که.
آریان زیر لب «زهرماری» بهم گفت و رفت.
همچنان آثار خنده توی صورتم نمایان بود که رسیدم به آشپزخونهی بزرگمون که برخلاف خونههای جدید که همه آشپزخونههاشون اوپن هستند، در داشت و کاملاً پوشیده بود.
– سلام مامان گلم.