گلستان زندگی آرامی در شیراز دارد. این آرامش با آشتی خانواده پدری دستخوش تغییر میشود. تغییری که گلستان انتظار آن را نداشت. این آشتی به او حس خوب خانواده بزرگ داشتن را میدهد، آهسته آهسته عاشقی را هم تجربه میکند. اما کینه خوشی و صلح را از بین میبرد و او گرفتار کینه و انتقام عمه و پسرعمهاش میشود بدون اینکه بفهمد دلیل این کینه و دشمنی چیست. این کینه همه چیز زندگی را از او میگیرد. میماند خودش یکه و تنها اما دوباره زندگی را میسازد و میفهمد هیچ راه فراری از عشق و کینه وجود ندارد
گلستان به جلو خم شد و دلش را فشرد. پدر پرسید: بهتری؟
روی زمین نشسته بود. سرش را بلند کرد و به زور لبخند زد. این ماشینزدگی عجیبی که هیچ وقت دست از سرش برنمیداشت دیوانهاش میکرد. روی پا ایستاد و گفت: بهتر میشم بابا میدونید که همیشه همینطوره. نگران نباشید.
پدرش با ملایمت بازویش را گرفت تا کمک کند سوار ماشین شود و گفت: راه زیادی نمونده قم رو که رد کنیم دو ساعت بعد تهرانیم.
گلستان روی صندلی عقب دراز کشید. مادرش تکه سیبی به سمتش گرفت و گفت: بخور این تهوعت رو کم میکنه.
گلستان دست روی چشمانش گذاشت و گفت: وای مامان اصلا از خوردن چیزی نگید که باز حالم بد میشه.
سعی کرد باقی راه را بخوابد.
خواب و بیدار بود که صدای پدرش را شنید: گلستان بابا رسیدیم تهران پاشو.