چرخ گردونِ روزگار ساحل مدتهاست بر خط هموارِ غم و خوشیها میچرخد اما…
این میان انگار یک انفجار مهیب، یک اجبار و یک سوگ، زندگی تک تک حاضرین و غایبین
را به لرزه میاندازد. بلوایی به پا میشود، قهقههای هولناک به گوش میرسد، دردی در قلبی میپیچد و
خونابهی چرکین فساد به راه میافتد!
و در نهایت کشت و کشتارها، تنها عشق است که جاودان میماند!
جلوی پای سهند که روی مبل راحتی نشته بود، نشسته بودم و اون سعی داشت با دقت و ظرافت تمام، چسب بینی من رو بکنه و عوضش کنه. به حالت پوکرمانند به ژستی که گرفته بود، خیره شدم. اگه یکی نمیدونست داره چیکار میکنه، فکر میکرد داره اتم میشکافه!
یکهو با صدای جیغ مامان، تند به سمتش برگشتیم که چون نوک چسب تو دست سهند بود؛ با چرخیدن سر من با شدت کشیده شد که باعث شد جیغم دربیاد.
– وایی دماغم! سر قبرت عینک دودی مارک دار بزنم، سهند!
با چشمهای گرد شده، با دستم بینیم رو باد میزدم و همینطور جیغ میزدم و سهند هم چشمهاش رو محکم روی هم فشرده بود و گوشهاش رو گرفته بود.
دست از جیغ زدن برداشتم که آروم اول پلک سمت چپ و بعد سمت راستش رو با اندکی ترس ساختگی، باز کرد و از بالا بهم نگاه کرد.
سهند: تموم شد؟!
رمان خیلی قشنگیه:)