اسمت را دیگر به زبانم نمی آورم.
آخر دلم
شرحه شرحه می شود
از هجوم خنجرهای تنهایی هایم.
دیگر اگر باران بیاید
بیرون نمی روم.
آخر جای ردِ پایت
روی دلم
درد می کند.
آخر
توان قدم زدنم را می مکند،
آن خاطره های لعنتی ات.
آخر نمی دانم کجای شهر نیستی
که در آنجا پا بگذارم.
دیگر به دنبال
خاطره شدن آرزوهایم نیستم.
آخر خیلی وقت است خاطره هایم
آرزویم شده اند.
دیگر به دنبال دیدن
رقص گل های شقایق در دشت ها نیستم.
آخر فهمیده ام
که عاشقی رسم شقایق هاست.
رسم شقایق هایی
که خالصانه عشق می ورزند
نه ما انسان هایی
که هر کارمان
بوی ننگ و نفرت و تعفن می دهد.
دیگر می خواهم مزاحم شقایق ها نشوم.
باران که می بارد،
به دیدن شقایق ها نمی روم.
می چپم در گوشه ی خانه و
با خودم کلمه های سکوت را می شمارم.
شمع و پروانه بودن همین است دیگر.
پروانه می رود و
فرار می کند از ترس سوختن
و تو آتش می گیری و
از داغیِ قلب سوخته ات،
رقص مرگ می کنی و
آنقدر می سوزی
تا تمام شوی.
نوشته: #فریبا_میم_قاف
طرح: #آیهاسماعیلی