مطالب ویژه
داستان کوتاه دخترکانی در دور دست

داستان کوتاه دخترکانی در دور دست

دخترکانی در دور دست

معصومه تقی لو

در چوبی کرِمی رنگ رو باز میکنم، دری که از شدت خشکی و بی کسی ناله میکند.

یک چهار دیواری و دوتا پنجره بزرگ می بینم که با نرده محافظِ از بیرون به اصطلاح از داخل محافظت میکند.

پرده های سبز کم رنگی که از فرط کهنگی و آفتاب سوختگی رنگ پریده شده اند، بعضی از گیره هایش کنده شده اند و انگار به من دهن کجی می‌کنند.

دیوارها، دیوارهایی که نیمه پایینشان از جنس سنگ که به رنگ طوسی روشن تمایل دارد و نیمه سفید بالا که از نوشته ها و نقاشی های دختران دبیرستانی به تیرگی می‌زنند.

نیمکت هایی که از حکاکی های یادگاری و تقلب دختران مدرسه به تنگ آمده‌اند.

صدا می‌آید ولی در خیال، صدای هیاهوی گروهی از دخترکان در گوشه ای از این چهار دیواری، که مشغول بازی گل یا پوچ هستند.

در انتهای ردیف وسط صدای نازکِ آوازِ خارج از نُت، ولی دلنشینِ دختری که رویای خواندن را در سر می‌پروراند، اما ممنوعه…..

چند دختر با نگاهی لبریز از احساس و شورِ زندگی به خواننده کلاسشان چشم دوخته اند.

نمیدانم شاید یکی عاشق باشد، یا دیگری دلتنگ و دیگری شاید غمگین.
هر کدام نگاهی ویژه به خود دارد، که رویایی در سر می‌پروراند.
شاید در خیالشان اینجا انتهای خوشبختی میباشد، تنها جایی که می‌توانند استقلال را تجربه کنند، تنها جایی که از کارهای خانه که مادر به اجبار به آنها میسپارد احساس رهایی میکنند، اینجا جائیست که دست زور برادر های قلدر روی سر دخترکان نیست، که چرا مانتو کوتاه پوشیدی، چرا موهات بیرونه، چرا تلفن رو تو جواب دادی، سرتو بنداز پایین و ………….

به گمانم کمتر باشند دخترکانی در اینجا که فکر پیشرفت و آینده شغلی مناسب باشند.

انتهای نگاهشان به تحصیل فقط دیپلم میباشد.
چرا که از خانواده های پر جمعیت با نگاهی کم وسعت به آینده تحصیلی، وارد جامعه بزرگی به نام دبیرستان شده اند.
ودیگر دختران که هر کدام مشغول کاری هستند.

در میان آنها تعداد بسیار محدودی مشغول خواندن کتاب یا نوشتن چیزی در دفتر هستند.
با به یاد آوردن آنروزها آهی از نهادم بلند شد. به سمت در چرخیدم، چشمهایم را روی هم فشردم، قطرات اشکی که در چشمانم حلقه زده بود به روی گونه هایم سُر خوردند، به سرعت خود را به لب‌هایم رساندند، تا تلخیِ بازی روزگار را برایم به طعم ترش تبدیل کنند، طعمی که مرا یاد لواشک و زغال اخته های روزهای خوش مدرسه می انداخت.

چشانم را باز کردم، قدم های بلند و محکمم را به سمت در برداشتم و بدون اینکه دوباره به عقب نگاه کنم از کلاس خارج شدم و آخرین صدایی که شنیدم ناله ی در بود و صدای کوبیده شدن و تمام.

آن صداها قطع شدند. انگار هیچ وقت در آن کلاس دخترکانی نبودند.

بله این من هستم یک بانوی ۴۰ ساله، که از زمانی که دیپلم گرفتم ۲۲ سال میگذرد.

ناگهان بی اختیار و از روی عادت موبایل شخصیِ خودم را از جیب پالتوِ کوتاهِ سفید رنگِ مورد علاقه ام در میآورم و به ساعتش نگاه میکنم. دیر نشده ولی لازم است کمی عجله کنم. قدم هایم را تند و بلندتر برمیدارم، تا به ۲۰۶ سفید خوشگلم، که همسرم برای تولدم خریده برسم.

به یاد چهره سفید دختر کوچولوم افتادم، با اون لباس فرم سرخابی و مقنعه سفید، که اگر دیر برسم ابرو های نازکش را در هم می‌کشد و دست به سینه از من رو برمیگرداند و با این کارش تمام جان من را میلرزاند.
لبخند تمام صورتم را میپوشاند که حالا این کوچولوی دهه نودی، که حاصل یک عشق دو طرفه بود، تمام جانِ من و همسر مهربانم شده.

ازمدرسه دوران دبیرستانم که اکنون برای تعمیرات تخلیه شده بود خارج شدم و نگاهم را به روبرو و آینده روشن هدایت کردم.

مشخصات کتاب
  • نویسنده
    معصومه تقی لو
اگر نویسنده این اثر هستید و درخواست حذف آن را دارید
  • اشتراک گذاری
دیگر آثار
با عرض پوزش محتوایی جهت نمایش وجود ندارد !
5 نظر
نظرات
  • فرحناز
    17 آذر 1403 | 19:24

    بسیار خاطره انگیز ودلنشین بود
    با خواندن این داستان زیبا به یاد دوران مدرسه افتادم
    موفق باشی

  • ناشناس
    17 آذر 1403 | 19:17

    بسیار خاطره انگیز ودلنشین بود
    باخواندن این داستان زیبا یاد دوران مدرسه ام افتادم
    موفق باشی

    • ناشناس
      18 آذر 1403 | 07:22

      ممنونم از لطف شما

  • ناشناس
    17 آذر 1403 | 18:58

    سلام
    بسیار دلنشین وخاطره انگیز وعااااای

    • ناشناس
      18 آذر 1403 | 07:22

      خوشحالم که دوست داشتید

درباره ما
بزرگترین سایت دانلود رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز در خدمت شما عزیزان می باشد . امیدواریم بهترین لحظات رو در کنار هم تجربه کنیم
  • 09024084858
نماد اعتماد الکترونیکی
کلیه حقوق این وبسایت متعلق بهرمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانهمیباشد.