وقتی که هوای سرد هم تو را یادم می اندازد…
یادش بخیر. چه روزگاری بود؛ زمانی که دست در دست یک دیگر بین شاخه های کشیده ی بید و مجنون قدم می زدیم؛ زمانی که لب ساحل صندل هایمان را در می آوردیم و روی شن های نرم و گرم می دویدم و تو در تلاش بودی که مرا بگیری، البته اگر می خواستی در سه سوت مرا اسیر می کردی. اما حال برودت هوا نیز تو را یادم می آورد؛ مثل زمانی که پالتوی بلند و زغالی ات را روی شانه های لرزانم می انداختی تا گرم شوم و به آن لرزش افسانه ایم پایان می دادی.
– از کنار پنجره بیا این طرف. سرما می خوری ها!
این جمله چه آشناست. دائم تو برایم از نگرانی هایت می نواختی و من با لذت سمفونی صدایت را به خاطر می سپاردم.
قدم نهادم تا فاصله گیرم از پنجره ای که او را یاد آور می شد؛ اما مگر می توانم پاهایم را تکان دهم؟ حتی این صندلی چرخ دار که همچون قفس مرا در برگرفته هم تو را فریاد می زند؛ و چه سخت است که هر روز قاب عکست که جایش روی دیوار محکم شده را می بینم و ربان مشکی کنار قاب به چشمان بی روح و پاهای بی توانم پوزخند می زنند.
به خدا این زنده ماندن را نمی خواهم. اینکه هر طلوع به امید دیدنت برخیزم و هر غروب به امید مرگم سر بر بالین گذارم را نمی خواهم. اینکه برای هر کار به کمک احتیاج دارم را نمی خواهم.
چی می شد اگر تو هم می ماندی؟ چه می شد اگر دست مرا هم می گرفتی و با خود می بردی تا اینگونه محتاج دیگران نشوم؟
و هنوز هم هنگامی که ماشین می بینم هم یاد تو در خاطرم زنده می شود و هنوز هم می گویم در یک ماشین باشیم و تو بروی اما مرا با خود همراه نکنی. درد دارد؛ ندارد؟
درب اتاق که گشوده می شود، دستم را روی دکمه ی مخصوص ویلچر که نامش را نمی دانم، می گذارم و به سمت درب می چرخم. درست است که هم پاهایم از کار افتاده و هم زبانم، اما من هنوز گوش هایم را دارم و چقدر از خدا طلب کردم تا آنها را هم از من بگیرد؛ شاید سرزنش دیگران را نشنوم.
– بس کن دیگه دختر. اون رفت؛ برای همیشه رفت و اون قاب رو دیوار و قبر و اون جسد سوخته که زیر خروار ها خاکه هم داره این قضیه رو اثبات می کنه. چرا باور نمی کنی؟
و باز هم تمام فکر و خیالم به سوی آن کس که بی جان خطابش کرده بود، پر کشید.
بعد از پنج ماه زبانم را در دهان چرخاندم و کلمات عذاب آور را ادا کردم.
– قبول دارم که اون برای همیشه رفته.
چشمانش از سخن گفتنم متحیر شد اما رشته ی کلام را از دست نداد.
– پس چرا به من جواب مثبت نمیدی؟
عاشق بود و عاشق هر کاری می کند تا روزی دست معشوق را بگیرد. دلسپارده بود و دلسپاردگی جرم نبود. او فقط دلش را نزد بد کسی گرو گذاشته بود. من که از دست رفتم؛ پس چرا او را به خواسته اش نرسانم.
– فردا شب با عمو و زنعمو بیاین. جوابم مثبته.
چشمانش درخشید. خوشحال و بشکن زنان از اتاق سردم بیرون رفت.
خودش خواست که از من نگه داری کند و سختی هایش را پذیرفت؛ من هم این کار دشوار را به او واگذار کردم، چون خودش خواست.
و نگاهم را به برف هایی که او را یادم می آوردند، دوختم…
نویسنده: #زهرا_شاهی
طراح: #فائزه_تاجیکی