در شبی سرد، دراگونوف جوان دختربچهای را در قطار پیدا میکند و با کمک دوست خود شوبین، وی را به پرورشگاه میسپرد اما دیری نمیگذرد که شرایط عوض میشود و وی مجبور به پذیرفتن سرپرستی دختر میشود و
سرگی دراگونوف که در نوجوانی پدر سختگیر و دیکتاتورش را در انقلابی پوچ از دست داده بود حالا دیگر برای خودش مردی شده بود.
پدرش چریک سیاسی و ضد دولت بود و همسرش نیز به همین دلیل او و پسرشان را ترک کرده بود، مبادا خطری وی را تهدید کند.
در یکی از ماموریتهای سخت بود که پدر سرگی جوان دستگیر شد و به اتهام واهی نامردی به شیوه تیرباران اعدام شد.
بعد از دست دادن پدر، سرگی که دلخوشی از دولت نداشت پا جای پای پدر گذاشت و راه وی را در پیش گرفت.
کمکم و طی روزهای آینده، تعداد مردم معترض رو به افزایش گذاشت و در نهایت آنها نظام استکبار را سرنگون کردند.
بعد از آن، هر از گاهی یکی از اعضا به انتخاب مردم به عنوان ریاست جمهوری ضمام اداره کشور را بر عهده میگرفت و بعد از آن از سوی کابینه و مجلس، محکوم به نامردی میشد و دیگری به جایش میآمد… .
با این رویدادها، طولی نکشید که این انقلاب همچون انقلابهای قبلی به بیراهه رفت و این همه خونریزی و جنگ و جدل بیتأثیر شد… .