من آرمیتا دختری که هیچوقت محبت ندیدم، ولی با باز شدن پام توی شرکت آذرخش همچی تغییر کرد. درست مثل آذرخش زد وسط زندگیم و همچی از این رو به اون رو شد.
به لیوان تو دستم خیره شدم،سالها بود به این تنهایی عادت کرده بودم کمی از قهوه خوردم،تلخ بود ولی در عین حال داغ تلخ درست مثل زندگیم بعد از خوردنش
انداختمش تو ظرف شویی به ساعت رو دیوار نگاه کردم اینم یه روز دیگه که قرار پشت سر بزارم
ب اتاقم رفتم یه مانتو مناسب برداشتم با شلوار مشکی به جایی که کفشام رو میزاشتم نگاه کردم زیاد نبود یعنی اندازه کفشای بقیه دخترا نبود من هیچیم شبیه بقیه نبود دختری نبودم