مطالب ویژه
داستان کوتاه اشک آخر

داستان کوتاه اشک آخر

آرام و سربزیر در حالیکه قطرات اشکهای جاری شده از چشمانش بروی سنگفرش خیابان می نشست؛ مسیر تاریک و خلوت پیاده رو را طی می کرد و افکارش بقدری پریشان و مشوش بود که حتی قدرت تحلیل آنچه از ذهنش عبور می کرد را نداشت. همچنان که با دل داغدار غمدیده اش حرف می زد و سعی داشت اتفاقات تلخ وشوم اخیر را حلاجی کند صدای بوق اتومبیلی که از ساعتها قبل در تعقیبش بود او را از جا پراند. یکه ای خورد و سرجایش ایستاد و درحالیکه سعی داشت سیل اشکهای جمع شده در چشمانش را با دست بزداید کمی به جلو متمایل شد تا راننده ی اتومبیل را ببیند که با دیدن چهره ی غمدیده و چشمان سرخ کژال داغ دلش تازه شد و چند قدم به عقب برداشت و سرش را بعلامت منفی تکان داد و همانجا کنج دیوار پیاده رو زانوانش سست شد فرو ریخت!
-‌ برو دختر؛ دست از سرم بردار!
چی می خوای از جونمممم
یادم ننداز که مادر بدی بودم و همین چند ساعت پیش جگر گوشه ام رو به آغوش خاک دادم!
سر به دیوار می کوبید و خدا خدا میگفت و آرزوی مرگ می کرد و التماس می کرد که دخترک برود. دخترک که احوال پریشان زن را دید فوری پارک کرد و سمتش دوید و بلاخره پس از کلی خواهش التماس زن را متقاعد کرد که سوار اتومبیل شود و دقایقی بعددخترک روبروی خانه ای بزرگ توقف کرد و همین که نگاه حسرت بارش به عکسهای بزرگ و کوچک عشق عزیزش که روی پارچه و پرده های تسلیت خودنمایی می کرد افتاد گویی آتش غم به جانش شعله کشید. بغضش را بسختی فرو خورد و رو به زن که چشم از عکس پسرش برنمی داشت وبه سینه می کوبید و قربان صدقه اش می رفت گفت: علی خیلی خوب بود؛ ما کنار هم خیلی خوشبخت بودیم و زیباترین دوران نامزدی رو تجربه کردیم که این آرزوی خیلی هاست. اون فقط یه کمبود تو زندگی داشت اونم نداشتن شما بود که…
و حرفش را فرو خورد با شرمساری سربزیر انداخت!
زن نگاهش را از عکس‌های پسرش گرفت و به تاریکی انتهای خیابان چشم دوخت و ذهن درد کشیده اش به هجده سال پیش آن زمان که خدمتکار این عمارت بود به برگشت!
چهارده سال بیشتر نداشتم که همراه مادرم برای کار راهی این عمارت بزرگ شدیم. پدرم سالها پیش در اثر بیماری از دنیا رفته بود و مادرم از سر نداری و فقر و سیر کردن شکم پنچ تا یتیم تو خونه های مردم کارگری می کرد تا شب سر گرسنه زمین نزاریم. من درسم خیلی خوب بود و هرسال شاگر اول مدرسه بودم اما بخاطر فقر ناچار به ترک تحصیل شدم و همراه مادرم تو منازل بالای شهر کارگری می کردیم که خرج زندگی رو دربیاریم!

# پارت دوم
مادرم زن با آبرویی بود اما خوب چه میشه کرد؟ جبر روزگاره دیگه!
فقر و تنگدستی آدم رو ناچار میکنه به هر طناب پوسیده ای برای ایستادن و مقاومت تو زندگی چنگ بزنه. من دختر خوش بر رویی بودم از همون روز اولی که با مادرم راهی این عمارت شدیم بانو ثریا که خانم بزرگ و یه جورایی همه کاره ی این عمارت بود یک دل نه صد دل عاشقم شد. جوری که اجازه نمی‌داد کار کنم و با من مثل دختر نداشته اش رفتار می کرد و هوای جیب مادرم رو خیلی داشت اون اوایل من و مادرم متوجه قصد و غرض این زن بابت دلسوزی و محبت های زیادش نشدیم تا اینکه پس از مدتی خانم بزرگ چهره ی واقعی خودش رو نشون داد و به مادرم گفت که پسر بزرگش سالهاست بچه دار نمیشه و اگه مادرم من رو متقاعد کنه که خیلی بی سر و صدا جوری که هیچ کس متوجه نشه زن پسرش بشم اونقدر ثروت در اختیار ما می گذاره که تا آخر عمر بی نیاز باشیم. مادر ساده ی من هم که سالها بود زندگی روی خوش نشونش نداده بود و فقر و نداری و کار تو خونه های مردم خسته و فرسوده اش کرده بود پیشنهاد بانو ثریا رو پذیرفت و در ازای دریافت پول اجازه ی عقد من و پسر پنجاه ساله ی بانو ثریا رو صادر کرد و منه چهارده ساله سر سفره ی عقد مردی که تقریبا چهل سال ازم بزرگتر بود نشستم و زنش شدم اما…
اما من عروس این عمارت بودم و نبودم!
یعنی چطور برات بگم به واقع من یک عروس پنهانی و زندانی در این عمارت بودم و سالها تو اتاق کوچیک خودم حبس بودم و حتی اجازه نداشتم تو حیاط این عمارت قدم بزنم. مادرم بعد از اینکه پولش رو از خانم بزرگ گرفت جوری از این عمارت رفت و گم و گور شد که هیچ وقت ندیدمش! اصلا انگار من بچه ی این مادر نبودم و جوری فراموشم کرد که انگار برای همیشه مُردم!البته کسی چه می دونه شاید مادرم برای دیدنم می اومد اما بهش اجازه دیدار من رو نمیدادن. به هر حال من تنها ترین و منزوی ترین آدم این عمارت بودم که تو یه اتاق سه در چهار روزها رو شب می کردم و گویی فقط زندگی نباتی داشتم و مثل یک زندانی فقط هر چند وقت یکبار اون هم در تاریکی شب اجازه داشتم پنجره ی اتاقم رو باز کنم و فقط خدا می دونست من چه سال‌های پر از رنج و دردی رو تو این عمارت سیاه تجربه کردم. تا اینکه خدا دلش برام سوخت و بعد مدتی باردار شدم و پسرم علی بدنیا اومد!
علی به زندگی من امید دوباره بخشید. یادم میاد وقتی برای اولین بار تو آغوشم خندید چقدر به زندگی امیدوار شدم و از حدا خواستم بخاطر پسرم دوام بیارم و

# پارت سوم
دوران خوش نوزادی و خردسالی پسرکم یکی از زیباترین دقایق و ثانیه های زندگی من بود. خدمتکارهای عمارت بیشتر ساعت‌های روز علی رو برای نگهداری و شیردادن و رسیدگی به اتاق من می آوردن. اما باقی ساعات پسرم لباس پوشید و شیر خورده و مرتب به آغوش مادر قلابی اش می رفت تا خانم بزرگ در انظار به نوه و عروس از دماغ فیل افتاده اش که نتیجه ی یکی از خاندانهای عهد بوق قجری بود و نام و آوازه داشت افتخار کنه و فخر بفروشه. من مادر بودم و نبودم. همسر بودم و نبودم به واقع بهترین روزهای عمرم در تنهایی و انزوا نابود شد و هرگز طعم واقعی زندگی رو نچشیدم. اصلا نمی دونستم چطور زمان گذشت و کی علی به سن شش سالگی رسید اما باز بخاطر وجود پسرم راضی بودم و همین به من توان تحمل اون شرایط سخت رو میداد و دل خوشیم تو اون دوران تلخ و جانکاه فقط و فقط فرزندم بود که اون هم ازم جدا کردن و روزی به خودم اومدم که خدمتکارهای عمارت پنهونی به من خبر رسوندن پدر و مادر علی تشخیص دادند دیگه زمان تحصیل پسرشون تو خارج فرا رسیده پس برای همیشه ترک وطن گفتند و جگر گوشه ام رو حتی برای آخرین بار به من نشون ندادند که ازش خداحافظی کنم و بی سر و صدا اونو ازم جدا کردند. سخت بود؛ سخت کلمه ی ناچیزیه در مقابل دردی که کشیدم. علی فرزندم آخرین دلخوشی من برای زندگی بود و با رفتنش دیگه رمقی برای مبارزه با زندگی تاریک و بی سرانجامم نداشتم و به بستر بیماری افتادم. تب کردم درد کشیدم و روزی هزار بار آرزوی مرگ کردم. اونقدر در اثر کم اشتهایی ضعیف و رنجور شده بودم که بیشتر شبیه مرده ی متحرک بودم تا انسان! بانو ثریا که وضعیت روحی و جسمانی وخیم و نامتعادل من رو دید و صد البته که دیگه کارش هم با من تموم شده بود و پسر شازده اش فرزند ذکوری داشت که از آب و گل دراومده بود تصمیم گرفت از شر من راحت بشه‌ پس با تجویز نسخه ی پزشک خانوادگی شون در طی چندین روز متوالی به بی رحمانه ترین شکل ممکن به من مرفین تزریق کردند و در نهایت پس از اینکه معتاد و وابسته ی مواد شدم جسم تکیده ی من رو به خونه ای قدیمی و فرسوده در انتهایی ترین نقطه ی شهر رها کردند و من… بله من تبدیل به کرم بیمار و سرخورده ای شدم که درد خماری باعث شد درد نبود جگر گوشه ام رو فراموش کنم و برای تهیه ی مواد دست به هر کار شرم آوری بزنم. اما باز خدا تو اون لحظات سخت بدادم رسید و پس از گذشت چندین سال توسط شخصی خیر به موسسه ی بهزیستی معرفی شدم و پس از ترک مواد زندگی جدیدی رو کنار افرادی مانند خودم که جز خدا هیچ پناهی در دنیا نداشتند شروع کردم و مابقی عمرم رو صرف کمک به دختران بند کانون اصلاح و تربیت کردم و نبود پاره ی تنم رو با بودن فرزندانی که نیاز به آغوش امن و راهنمایی مهربون داشتند پر کردم تا اینکه اون روز پس از گذشت سالها تو و علی رو تو کانون دیدم که برای دیدارم اومده بودید. زن به اینجای سرگذشت تلخ و ناگوارش که رسید سکوت کرد و سمت دخترک سر چرخاند و انگشت حسرت بروی گونه ی خیس از اشک دخترک که با غصه نگاهش می کرد و پا به پای سرنوشت دردناکش گریسته بود؛ کشید و ادامه داد من پسرم رو به یُمن وجود توپس از سالها دوری و عذاب دیدم و گویی دوباره با دیدنش زنده شدم و جون گرفتم.

# پارت آخر
دخترک که تا آن لحظه در سکوت به گذشته ی تلخ زن گوش سپرده بود دستش را گرفت و به سینه فشرد. علی دوست داشت قبل مرگ شما رو ببینه. دقیقا یادم‌میاد روز آخری که برای چکاب اوضاع جسمیش به کلینیک مراجعه کردیم دکترش بدون هیچ اغماضی گفت که دیگه هیچ امیدی نیست و بهتره این روزهای آخر رو در آرامش سپری کنه!
پدر و مادرش خیلی تلاش کردند که علی رو متقاعد کنند برای درمان از آلمان راهی کانادا بشن اما علی دیگه بریده بود. خسته شده بود و تو اون لحظات دردناک و غمبار فقط فکر شما بود و می خواست قبل مرگ برای آخرین بار شما رو درآغوش بگیره پس از پدر و مادرش خداحافظی کرد و ماراهی ایران شدیم و به هر سختی بود از مادر بزرگش آدرس شما رو خواست و خدا رو شکر به کمک و راهنمایی یکی از خدمتکارهای عمارت جای شما رو پیدا کردیم و بعدش هم که…
زن که طاقت نداشت چشمانش را بهم فشرد و جسم لاغر و ضعیفش را بیاد عزیزش درآغوش کشید و سر بروی صندلی اتومبیل کوبید!
-وای که من بعد امروز و رفتن عزیزم دیگه تا آخرین نفسم برای خودم زنده نیستم و اگر تعهد کمک به بچه های کانون نبود به حتم خودم رو خلاص می کردم!
سپس به دخترک که مانند بید می لرزید و عکس نامزد جوانش را بر سر در عمارت می نگریست گفت: اشک آخر! دخترک سمتش چرخید و پرسید: اشک آخر؟
زن نگاهش را به آسمان تاریک شب دوخت و با صدای لرزان گفت: امروز برای بار آخر قبل خاکسپاری تو راهروی غسالخانه با پسرکم تنها بودم و می دونی چی دیدم؟!پسرک ناکامم با اینکه از دنیا رفته بود و چشمانش رو با چسب بسته بودند اما قطره ی اشک رو دیدم که از گوشهٔ ی چشمان بسته اش بروی گونه غلتید و فقط با حسرت و درد زیر لب زمزمه کردم《 اشک آخر جان دلم》
و در اون لحظه فقط رو به آسمون خدا گلایه کردم که چرا پاره ی تنم مرد اما دردها و حسرتهاش هنوز زنده اند!

 

مشخصات کتاب
  • نویسنده
    لیدا صبوری
اگر نویسنده این اثر هستید و درخواست حذف آن را دارید
  • اشتراک گذاری
دیگر آثار
0 نظر
نظرات

درباره ما
بزرگترین سایت دانلود رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز در خدمت شما عزیزان می باشد . امیدواریم بهترین لحظات رو در کنار هم تجربه کنیم
  • 09024084858
نماد اعتماد الکترونیکی
کلیه حقوق این وبسایت متعلق بهرمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانهمیباشد.