اگه یک روز بفهمی کابوسهای شبانه و رؤیاهای بچگیت حقیقت داشتن چیکار میکنی؟!
ماجرا در مورد پسریه که داره مثل هر آدم عادی دیگهای یک زندگی معمولی رو میگذرونه؛ اما متوجه حقیقتها و اتفاقات عجیبی میشه که زندگیش رو از یک زندگی ساده به یک زندگی پر خطر و پر حاشیه تبدیل میکنه!
دوست شوخطبع و سرزندهش باورش نمیکنه و اون مجبور به سکوت میشه تا اینکه اوضاع ترسناکتر میشه و همه چیز لو میره. هیچکس نمیدونه مشکل از کجاست و فقط مجبور به تحمل صحنههای ترسناک، وحشتناک و جنگیری هستن و زمانی حقیقت معلوم میشه که اونها دیگه قهرمان زندگی خودشون هستن و ناجی مردم.
یا مقلب القلوب! اینها دیگه چیه؟ همونطور که هاج و واج زل زده بودم به برگههای امتحانی، خودکار رو روی میز ضرب گرفتم. حالا چیکار کنم؟ اگه این ترم رو بیوفتم باید برم زیر دست یک بنده خدا کار کنم که اونوقت فرقی با خر بارکش ندارم.
نگاهم رو از سؤالات مریخی برداشتم و به پویا که سمت چپم بود نگاه کردم. بله! آقا مشغول نوشتنه!
نیشم تا بناگوش باز شد. یک نگاه به استاد گرام، لطفی خان بزرگ انداختم که پشت میز نشسته و عین عقاب همه رو زیر نظر گرفته بود.
آروم به سمت پویا متمایل شدم و عین غاز کلّهم رو کردم تو برگهش تا شاید یک چیزی دستگیرم شد.
عه نشد! پویا انگار خیمه زده رو برگه! دوباره به لطفی نگاه کردم؛ وقتی مطمئن شدم حواسش نیست دوباره به سمت پویا خم شدم.
– پیس! هوی… پویا!
اما پویا کمترین توجهای بهم نکرد! دوباره صداش کردم. نوچ انگار آقا تو باغ نیست. دوباره به لطفی و بعد به پویا نگاه کردم.