یه مدیـــر! شر و شیطون و پایه…
یه معـــاون! آروم و مظلوم و ساده…
یه دبیرستان پسرونه و کلی خراب کاری، اما بعد از اومدن خانم معاون مستبد و سخت گیری هاش…
همه چی به این جا ختم نمیشه
تازه داستان از اون جایی شروع میشه که خانم ادیب بد عنق و دیکتاتور، برای آدم کردن پسرا یه اردو راهیان نور ترتیب میده ولی اونجا خودش و آقایون مدیر معاون به طور خیلی اتفاقی وسط میدون جنگ گم میشند و…
من مدیرم؛ مدیر دبیرستان پسرونه نامآوران. یه دبیرستان خیلی باحال و خفن؛ یعنی… باحال و خفن بود؛ قبل از اینکه بلای آسمونی نازل بشه.
میخواید بدونید چه بلایی؟ پس بخونید!
«عصبی خاک تو دستم رو تو صورتش پرت کردم و داد زدم: میفهمی ما تو چه وضـ.. »
وایستا وایستا!
از اینجا چرا شروع میکنی؟ بدبختی من بر میگرده به خیلی عقب. یکم برو تا بگم!
« از داخل سینک ماهیتابه رو برداشتم و جلوی چشمش گرفتم و حرصی گفتم: با همین صورتت و آسـ… »
وایستا آقا وایستا!
یکم عقبتر! نوارت قاطی داره ها. خیلی عقبتر؛ یعنی همون اولش.
«خیره به در آبی و رنگ و رو رفتهی نگهبانی، نفس عمیقی کشیدم و چند تقـ…»
آها آها، همین جاست! دقیقا همین جا بود که بدبختی من شروع شد.
میپرسید چطور؟ من میگم!
مدرسه در آرامش محض بدون معاون غرق شده بود و هر یک از دانش آموزان آزادانه به خرابکاری خود مشغول بودند و مدیر بی خبر و بیخیال از همه چی مشغول تماشای فوتبال خود بود تا این که ناگهان…
خیره به در آبی و رنگ و رو رفتهی نگهبانی، نفس عمیقی کشیدم و چند تقه بهش وارد کردم؛ چند قدم عقب رفتم و منتظر موندم تا باز شه که همون لحظه صدای کشیده شدن زنجیر اومد و بلافاصله در باز شد.