روایتی از آنچه هر روز و هر ساعت با آن مواجه میشویم؛ از رنج و عقوبتی که هر دو جنس آدمیزاد در جامعهی امروز محتمل میشوند. از تبعیضها، کلیشهها و حقکشیها! منتهی اینجا کلیشهها وارونه شدهاند. این داستانکوتاه، قصهی برعکس شدهی ازدواجی نسبتاً سنتی و داستانِ هانیه و هانیههاییست که از معشوقهشان خواستگاری میکنند!
سخن نویسنده: این داستان غالباً در حمایت از حقوق زنان نوشته شده است، اما در برخی موضوعات نظیر سربازی، به حمایت از حقوق مردان هم میپردازد و البته قصد توهین یا تحمیل عقیدهای را به فرد یا گروهی ندارد.
مادر داماد پشت چشمی نازک کرد و همانطور که لبهای نازکش را به زور کِش میآورد، گفت:
– شرمنده ها! ولی ما که پسرمون رو از سر راه نیاوردیم چهارده سکه مهرش کنیم! خداروشکر نه بیوهست و نه شناسنامهش سیاه شده.
مامان خاتون موهای مش کردهاش را پشت گوش زد و با آرامشی تصنعی گفت:
– من میگم جهیزیه پسرتون کامل و تکمیل با من، خرج عروسی هم من میدم.
پدر داماد، آقا فرشاد، دستی به کت صورتی رنگش کشید و استکانش را که تا نیمه چای بود روی میز گرد کرم رنگ رو به رویش گذاشت و رو به همسرش گفت:
– خانم منم باهاشون موافقم، مهریه رو کی داده کی گرفته؟ مهم اینه با هم تفاهم داشته باشن.
نفس عمیقی از روی حرص کشیدم و روی مبل قهوهای رنگ جابهجا شدم. طبق توافقمان با خانواده گرامی مراسمات و سنتها بر عهده خودشان بود و من فقط باید داماد را میپسندیدم که البته از قبل پسندیده شده بود. با این فکر سرم را به طرف حامد که روی مبل دونفرهای کنار پدرش نشسته بود چرخاندم و او نیز با حس کردن سنگینی نگاه من دو تیله مشکی نگاهش را بهم دوخت. با صدای مادر داماد، حمیده خانم، سرم را به طرفش برگرداندم.