داستانی شاید بهظاهر تلخ، اما شیرین
از دو مرد، دو مردِ موفق، ولی دردکشیده
زیر و بَم زندگی را چشیده و با تمام بهانهگیریهای چرخ روزگار کنارآمده
جسور، مقتدر، باصلابت
هر دو بهناگاه وارد مسیری میشوند که نه راه پس دارند و نه راه پیش. شاید دلیل ورودشان به این راه فرق داشته باشد؛ اما راهشان یکسان است و سرنوشت آنها را نشانه رفته. زندگیِشان در این راهِ بسی سخت و دشوار همانند طیکردن در مسیر تاریک و بدون نوری است و باید یکتنه جور عبورکردن از آن را بکشند، راهی که تقدیرشان در گروِ آن است و میتواند زندگیِ آنان را دگرگون سازد. هر دو آزمایش میشوند. وارد آزمون پروردگارشان میشوند. پایان این آزمون سخت را تنها خدایشان میداند. یکی باید در قبال گرفتن آرامش عزیزش را فدا کند و دیگری باید سخت تلاش کند، تلاش برای نگهداری از گنجینهای که اینک با عضوی مقدس و کوچک، ضربان روتینِ زندگیاش به حالت نرمال بازگشته و بهنوعی تازه متولد گشته؛ اما این بار با دو روح پاک در یک کالبد.
م شد، راهمان از هم جدا گشت.
صدای خندههای از دل و جانت، بهانهگیریهای کودکانهات، آرزوهای بزرگ و زیبایت، لمس دستان کوچکت، نگاه پاک و بیریا و معصومانهات و پدرگفتنهایت… .
آه! پدرگفتنهایت… .
با اینها چه کنم؟ مگر میشود بدون قسمتی از وجودت زندگی کنی؟
سخت است. سکوت این شبها برایم چون ناقوس مرگ است؛ اما بااینحال… بااینحال پدرانه فدایت میکنم. از تو میگذرم. به نبودت عادت میکنم؛ نه بهخاطر خودم، بهخاطر خودت. بهخاطر تقدیری که به این سبب قاب زندگیات شد و آسایش ابدی را به تو رساند؛ اما ایکاش میخ قاب سرنوشتت را من با حماقتم نمیکوبیدم! ایکاش آرامشم را با تو کامل میکردم و در همان حال دار فانی را وداع میگفتم. ایکاش دُردانه مُنجیام!