به نام حضرت دوست.
نام داستان کوتاه: خانهی مادری
فصل پائیز بود و حیاط پر از برگهای رنگی رنگی، مادرجون هیچوقت حیاط رو جارو نمیزد چون برگهای خزان پائیزی حیاط و نمای خونه رو زیباتر میکردند، پنجشنبه که میشد بچهها و نوهها همگی خونه مادرجون جمع میشدند و مهمونی میگرفتند و همیشه خوشمزهترین غذاها رو مادرجون درست میکرد، موقع آشپزی مادرجون، بچهها برای اینکه سر به سرش بگذارند هر کدام به نوبت تا انگشتی از غذای او نمیزدند بیخیال نمیشدند، وقتی نوبت فرزند ارشد خانواده شد که به عنوان آخرین نفر خواست غذا را انگشت بزند مادرجون با ملاقه به دست او زد و گفت:
– بدو برو ببینم بچه پررو.
حبیب متعجب گفت:
– عه مامان؟ همه رو گذاشتی من و نه؟
– دیگه چی موند از غذا؟ صبحانه زیاد خوردی.
حبیب به ظاهر خودش را ناراحت نشان داد و گفت:
– باشه دیگه، اگه با یه انگشت من غذا تموم میشه نمیخورم.
و رفت، وقتی از آشپزخانه خارج شد پای چپ او روی چیزی خورد و صدای شکستن چیزی آمد و پای خودش هم درد آمد.
– آخ پام داغون شد.
الینا دخترش که چهارساله بود با گریه رو به روی عینک صورتی رنگ شکستهاش نشست و با گریه و لحن بامزهای گفت:
– بابای بد عینک خوشگل من و شکستی.
حبیب او را بوس کرد و گفت:
– قربونت برم گوله نمک من، خوشگلترش و میخرم.
– بابایی؟
– جون دل بابایی؟
– از این تلفن کوکیها هم برام میخری؟
– بابایی پاش داغون شده، خوب بشه آره.
– بوس تونم خوف میشه؟
– من تو رو میبینم خوف میشم.
همه رو به روی هم جمع شدند و کوچکترین عضو خانواده که همیشه نقل هر جایی بود و با شیرینزبانی و شیطنت مهمانی را گرم میکرد و با شیطنت المشنگه به پا میکرد و خواهر آخری حبیب میشد با خنده گفت:
– داداش بچگونه حرف میزنی چقدر بهت میاد.
– کوفت. بتمرگ سر جات.
– چون تو میگی باشه.
همین لحظه زنگ خانه به صدا در آمد و حبیب سمت آیفون رفت و دکمه آن را زد و گفت:
– بابا اومد.
الینا با ذوق گفت:
– آخ جون پدر جون.
مادرجون با صدای بلند گفت:
– غذا آماده است سفره رو بندازید.
پدرجون که وارد شد حبیب گفت:
– سلام بابا، دقیقاً به موقع اومدی مادرزن گرامی دوستتون داره.
– خدا بیامرزه. به به همه دور هم جمع شدید. دور من بشینید خبر خوش دارم.
و اول از همه خودش روی مبل نشست همگی دور او نشستند و الینا روی پای او نشست و پدر جون روی موهای لطیف او را بوسید و با عشق گفت:
– آخ قربون تو برم من.
الینا لبخند شیرینی زد و پدر جون به حرف آمد:
– اولین خبر خوش اینکه هفتهی بعد عروسی پویاست خودتون و آماده کنید.
زیبا گفت:
– وای کادو چی بدم؟
آزیتا گفت:
– یا خدا آرایشگاه پیش کی برم؟
الینا هم با لحن بچگانهاش گفت:
– وای پدرجون لباس چی بپوشم؟
همگی خندیدند و الینا فوری گفت:
– آهان مادرجون قول داده بود برام لباس عروس بخره، میگم قبل عروسی برام بخره.
پدرجون او را محکم بوسید و گفت:
– شیرین زبون.
سحر که همیشه ساکت بود به حرف آمد:
– معلومه خبر خوش زیاد دارید.
– بله بابا جان، خبر دوم اینکه دیدم قیمت دلار اومده پائین به پاس ارزون شدن وسایل، رفتم چند جعبه شیرینی خامهای خریدم عباس آقا داره میاره خونه.
مادرجون که داشت سفره غذا را آماده میکرد محکم زد به صورتش و با غر گفت:
– خاک عالم، مرد؟ میخوای ما رو راهی بیمارستان کنی؟ خودت هم که دیابت داری.
همه در حال صحبت بودند و در این میان فقط یک نفر بود که چیزی نمیگفت همگی سمت او برگشتند خواب بود و در این سر و صدا چون خوابش سنگین بود اصلاً بیدار نمیشد، الینا از پای پدرجون پائین آمد و لیوان آب را از سفره برداشت و سمت عمه کوچکش رفت و لیوان آب را روی سر او ریخت و گفت:
– آخ جون عمه بیدار شد.
سارا هاج و واج به او نگاه کرد و سپس عصبی گفت:
– وای وای الینا، بگیرمت گازگازیات میکنم بچه پررو.
خواست او را دنبال کند که همگی از دیدن وضعیت او خندیدند و زیبا گفت:
– آخ سارا خودت و تو آئینه ببین. ریملت پخش شد.
الینا با لحن بامزهای گفت:
– عمه خیلی خوجل شدی.
و شلیک خنده در خانه بلند شد و سارا حرصیای گفت:
– دارم برات نیموجبی.
خلاصه بعد از شستن کامل صورتش دور هم جمع شدند و سفره را کامل چیدند و ناهارشان را با شوخی و خنده خوردند.
منزل مادرجون و پدر جون همیشه صفا و صمیمیت خاصی داشت و خودشان هم همیشه گرمای خاصی را به بچهها و نوهها منتقل میکردند، آن روز بهترین روزشان بود.
نویسنده: #شکیبا_پشتیبان
سلام داستان کوتاه در رومان کده چرا دانلد نمی شه