مطالب ویژه
داستان کوتاه گوشه ی قلبم سنجاقت کردم

داستان کوتاه گوشه ی قلبم سنجاقت کردم

داستان کوتاه گوشه ی قلبم سنجاقت کردم
بقلم لیدا صبوری

دستمال مرطوب آرایش را بدون هیچ ریتم و ترتیبی بروی صورتم میکشم. چشمانم به آینه ی روبرویم دوخته شده و ذهن گنگ و متحیرم جای دیگری جولان می‌دهد. به واقع هنوز در حالت شوک و ناباوری قرار دارم که چرا چنین کردم و در نهایت؛ غضبی سرخورده وجودم را فرا می گیرد که از درونم شعله می کشد و خود مقصرم را می سوزاند. هنوز کاملا صورتم را پاک نکرده بودم که طاقتم تمام شد و بی حوصله دستمال مرطوب را بروی میز پرتاب کردم و سمت تخت خوابم چرخیدم و همین که چشمم به گلبرگهای سرخ پرپر شده بروی حریر ابریشمین سپید رنگ روتختی و گلدانهای مزین به گلهای خوش عطر مریم و لیلیوم که بروی پاتختی ها خودنمایی می کردند افتاد گونه هایم از شدت خشم و جنون داغ شد و نفس کم آوردم و با عجله سمت پنجره دویدم و آنرا باز کردم و تا می توانستم هوای برفی و سرد بهمن ماه را راهی ریه های تبدارم کردم. تند و بی وقفه نفس می کشیدم و زیر لب بر خودم و دلسوزی بیجایی که کرده بودم لعنت می فرستادم و ذهن آگاهم مدام نهیبم می زد چرا دلخوری ناریای ساده دل که خود کرده را تدبیر نیست. در حال هوای خود غرق بودم که تلفنم بصدا در آمد. دلم آشوب شد. بخوبی می دانستم که این وقت شب جز مادر کسی با من تماس نمی‌گیرد و نباید با قلب مریضی که داشت نگرانش می کردم پس بدنبال صدای تلفنم در اتاق چرخیدم و آنرا روی زمین پیدا کردم. حدسم درست بود؛ مادر اگر قضایا را میفهمید به حتم تمام میکرد پس می بایست بخاطر خانواده و عزیزانم خوددار می بودم. نفسی عمیق کشیدم و بر اعصاب متشنجم مسلط شدم و لمس پاسخ گویی تلفنم را زدم و سلامی با شادی و خنده تحویلش دادم!
آنطرف خط غوغا بر پا بود. صدای برادرم که بشکن می زد و بادا بادا مبارک می گفت و هلهله ی خواهرم که قربان صدقه ام می رفت و و صدای دخترک کوچکش که شعر عروس قشنگه را می خواند در فضای سرد و بی روح اتاق خوابم پیچید! بغضم را فرو خوردم و همانجا بروی پارکت سرد اتاق نشستم و صدای مادر در گوشم طنین انداز شد!
– دورت بگردم مادر؛ دختر چشم قشنگم به سلامتی رسیدید ویلا؟!
خواستم پاسخ مادر را بدهم که صدای گلپر خواهر زاده ام مانع شد!
– خاله جون فردا که دریا رفتی برام کلی گوش ماهی جمع کن می خوام بریزم تو تن. ماهی قرمزم!
و خواهرم که در حال ساکت کردن دخترش بود!
– بیا اینطرف وروجک؛ مگه خاله بیکاره که برات گوش ماهی جمع کنه. سپس صدایش نزدیک تر آمد!
– آبجی جونم خوش بگذره بهت که لیاقتش رو داری خانم رئیس!
مادرم میان حرفشان پرید و گفت: واااای از دست شما!
بابا دو دقیقه خواستم با بچه ام حرف بزنم تو این شب مقدس براش آرزوی خوشبختی کنم مگه میزارید!
برادرم خندید و در حالیکه صدای بوسه های آبدارش بروی گونه ی مادر از آنطرف خط می آمد گفت: بچه ها مامان راست میگه بهتره بریم بیرون با عروس خانم خلوت کنه. مادر مجالش نداد هق هقی از سر شوق کرد و صدای دعایش در گوش جان غمدیده ام نشست!
– جون دل مادر الهی عاقبت بخیر باشی و من سپید بختی تو ببینم. مادر هوا خیلی سرده تو رو خدا از خونه میری بیرون حتما خودتو بپوشون سرما نخوری. من دیگه مزاحمتون نمیشم از طرف من به آقا سینا سلام برسون بگو جون تو جون دختر عزیز کرده ام. فردا هم اگه وقت کردی زنگ بزن. کاری نداری مادر؟
دست بروی پیشانی تبدارم گذاشتم و سعی کردم صدای لرزان و پربغضم را جمع و جور کنم!
– ازت ممنونم مامان جان بخاطر تموم خوبی هات بخاطر بودنت و عشقی که تو تموم زندگیم نثارم کردی. چشم حتما تماس می گیرم قول میدم مواظب خودم باشم!
مادر که خیالش راحت شد از پشت تلفن مرا بوسید و شب بخیر گفت و همین که تماس قطع شد من ماندم و لباس سپید عروسی که از تن در نیاوردم و آرایش ناموزون پاک نکرده ای که بروی صورت اشکبارم خودنمایی می کرد و تور بلند موهای بهم ریخته ام و…
تخت خوابی که دست نخورده باقی ماند و سکوت جانکاهی که فضای اتاقم را فرا گرفت!
پس بسختی از جا برخاستم و سمت حمام راهی شدم و آنجا با دیدن وانِ پر از آب نیم گرم که عطر سرمست کننده ی شامپوی شکوفه ی گیلاس مشام را لبریز می کرد و منتظر یک نوعروس خوشبخت بود تیر خلاص را به قلب شکسته ام زد پس با همان لباس بلند و سنگ دوزی شده پا به درون وان گذاشتم و صورتم را درون آب پنهان کردم تا نفسهایم به شماره بیافتد و…

پارت دوم

مهندس آرشیتکت و رئیس یک شرکت مهندسی مشاوره ای بودم و دفتر معماری فوق العاده موفقی را اداره می کردم. همه حسرت کار و موفقیت من را می خوردند. از کودکی زندگی مرفهی را تجربه کردم و هیچ کمبودی در زندگی نداشتم. پدرم صاحب یکی از بزرگترین حجره های فرش فروشی در بازار بود و من از این موقعیت خوب اجتماعی نهایت بهره را بردم و پس از گذراندن دوران پر موفقیت دانشکده و گرفتن مدرک دکترا و تاسیس دفتر معماری پس از مدتی یکی از موفق ترین شرکتهای بی رقیب شهر شدم!
همه چیز داشتم. خانه در بهترین نقطه ی شهر و ویلا در بهترین سواحل جنوب و شمال و خارج از کشور!
همه مِن جمله فامیل و اطرافیان حسرت موفقیت‌های چشم گیرم را می خوردند تا اینکه منه موفق؛ منه به اصطلاح عاقل تحصیلکرده بلاخره جایی کم آوردم و منطق عقل جایش را به احساس و عطش قلب دادو همه چیز را باختم و دل به کارمند ساده و کم سن و سال شرکتم سپردم و این شد آغاز نابودی موفقیتهایم و پایان آرزوهایم!
سینا به تازگی در شرکتم استخدام شده بود؛ به واقع نفهمیدم و ندانستم چطور عشق در قلبم لانه کرد و چگونه افسار گسیخت!
اما روزی بخود آمدم که جواب بله را به خواستگاری مردی دادم که بیست سال از خودم کوچکتر بود و با وجود مخالفت خانواده اش دیوانه وار به من ابراز عشق می کرد و در نهایت منه ساده باورش کردم در صورتیکه تمامی حرفهایش دروغی کذب برای بدست آوردن من و رسیدن به اهدافش بود!
پس قبول کردم و عروسش شدم؛ به زیباترین و عاشقانه ترین حالت ممکن اما بی سر و صدا در دفتر خانه عقد کردیم و بدون گرفتن مراسم عروسی برای گذراندن ماه عسل راهی شمال شدیم که در راه…
مسیری که قرار بود یکی از زیباترین مسیرها و جاده های زندگی ام باشد سیاه ترین و تلخ ترین روز عمرم شد!
هنوز به مقصد نرسیده بودیم که سینا از من خواست روبروی یک کافه توقف کنیم. تا رسیدن به ویلا فقط دقایقی دیگر مانده بود و هر دو خسته ی راه بودیم اما آنقدر سینا و حرفش برایم عزیز بود که پذیرفتم و هر دو راهی آن کافه ی نیمه تاریک شدیم. کسی جز دخترکی جوان در آن کافه نبود که او هم با دیدن ما از جا برخاست و سینا که با نگرانی هر دویمان را نگاه می کرد بناگاه روبرویم زانو زد و دستانم را گرفت!
– ناریا هیچ وقت بهت دروغ نگفتم؛ دوستت داشتم اما نه به عنوان عشق که بالاتر از عشق بود نثار تموم از خود گذشتگی هات کردم!
می دونم با تموم شدن حرفهام خودم هم برای تو تموم میشم اما نمی خوام فریبت بدم و یک زندگی پر فریب نصیبت کرده باشم که تو لایق بهترینها هستی و من لایق تو نبودم!
خواهش میکنم من رو ببخش و بخاطر بزرگی که می دونم تو قلب وجودت هست ازم بگذر!
سپس سمت دخترک که با ترس نگاهم می کرد سر چرخاند و افزود!
– من و سارا سالهاست که خاطر خواه هم هستیم‌ اما مشکلات مالی و تنگدستی خودمون و خانواه هامون به ما اجازه نداد که خوشبخت باشیم‌. راستش از روزی که تو شرکتت استخدام شدم تموم کمک‌های مالی که در حقم کردی باعث شد من پا بگیرم و معنای واقعی زندگی رو متوجه بشم. می دونم در حقت نامردی کردم می دونم جای بخششی باقی نگذاشتم اما ناریا تو رو به تموم مقدسات؛ به عشقی که از قداستش گفتی قسم میدم در موردم فکر نکن! که خدا شاهده دوستت داشتم اما عشق…
به همین خاطر هم دیگه کم آوردم و نمی خوام این دروغ رو ادامه بدم و بیشتر از این بهت صدمه بزنم!
پس با سارا تصمیم گرفتیم حقیقت رو بهت بگیم و تموم اموالی که بنامم زدی از اتومبیل و خونه بی کم و کاست تقدیمت کنم و با دنیایی از شرمندگی از کنارت برم چون هر چقدر فکر کردم دیدم من می تونم با فقر و تنگدستی زندگی کنم اما بی سارا هرگزززز!
ناریا من رو ببخش و حلالم کن عزیزممم!
دیگر نفس برایم باقی نمانده بود. دوباره و چندین باره آخرین حرفهای سینا را در ذهن مرور کردم و سعی داشتم برای پایان دادن به این سیاه بختی درون آب حمام به زندگی ام بدرود بگویم که یاد مادر افتادم؛ یاد خنده و ذوق خواهر و برادرم. این پایان حق من نبود!
من بخشیده بودم پس نباید خرابش میکردم. من سینا و عشقم را بدست خوشبختی سپرده بودم و با اینکه خیلی بی رحمانه بنظر می رسید اما می بایست بخاطر خودم ایستادگی میکردم. بخاطر باوری که داشتم و برایم مقدس بود باید ثابت میکردم که قدم اول عشق از خود گذشتن بود که من بی چون چرا فاتح آن شدم!

مشخصات کتاب
  • نویسنده
    لیدا صبوری
اگر نویسنده این اثر هستید و درخواست حذف آن را دارید
  • اشتراک گذاری
دیگر آثار
0 نظر
نظرات

درباره ما
بزرگترین سایت دانلود رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز در خدمت شما عزیزان می باشد . امیدواریم بهترین لحظات رو در کنار هم تجربه کنیم
  • 09024084858
نماد اعتماد الکترونیکی
کلیه حقوق این وبسایت متعلق بهرمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانهمیباشد.