عروس خونبس و اجبار…
بازهم خونبس…
باز هم اجبار پشت اجبار…
رادمان برای خونخواهی برادر دوقلویش
درست روز عدام قاتلش دست روی تک دختر حاج علی مرد معروف شهر میگذارد.. انتقام چشمانش را کور کرد غافل از اینکه از شخص اشتباهی انتقام میگیرد و دشمن کسی دیگر است… زمانی میفهمد که خیلی دیر شده. تازه متوجه میشود به تک خواهرش تجاوز شده و او بیخبر است… در این بین دختر غصه ما سختی و دردهای زیادی متحمل میشود اما؛ ظهور یک عشق میتواند تمام این سختی ها را کمرنگ کند..
#شایسته نظری
بعد از تمام شدن آخرین امتحان، از سالن بیرون آمدم و اولین جایی که دید زدم، جلوی در مدرسه بود؛ انتظار داشتم کسی جز باربد دنبالمان آمده باشد. بدون این که کسی را ببینم، کیفم را که قبل از امتحان پشت پنجره ی کلاس گذاشته بودم برداشتم و خودکارم را داخلش انداختم. باز هم از دیوار کوتاه مدرسه به مردانی که بیرون منتظر فرزندانشان بودند نگاه کردم. همزمان کژال کنارم ایستاد و هم قدمم شد و گفت:
-چشمم روشن، ببین کی اومده دنبالمون…
با تعجب نگاهش کردم. با چشم و ابرو به دیوار کوتاه مدرسه اشاره کرد. مسیر اشاره اش را دنبال کردم و با دیدن باربد که با چند مرد دیگر حرف می زد؛ اخم هایم درهم شد و کیفم را روی شانه ام محکم کردم و گفتم:
-من که باهاش نمیام خیلی بد چشمه!
روی کمرم کوبید و حرصی گفت:
-خله؛ دوستت داره که اونطوری نگات میکنه! از بد چشمیش نیست.
چپچپ دوباره باربد و ماشینش را دید زدم و با بیزاری صورتم را در هم کشیدم و گفتم:
-ایششش من که با اون نمیام، صبر می کنم بالاخره یه ماشین تا ده میره که منم ببره…
لب و لوچه اش را برایم کج و کوله کرد و گفت:
برای مطالعه این رمان به لینک کانال تلگرامی زیر مراجعه کنید