برهان خسته از کشمکش های موجود در خانواده راهی تهران میشه تا سر نوشت جدیدی رو برای خودش رقم بزنه. مردی عاقل و توانمند که به سرعت پیشرفت میکنه و جایگاه خودش بین رقبا پیدا می کنه. ولی این وسط سر و کله ی زن جوانی پیدا میشه که به کلی مسیر زندگی برهان رو تغییر میده. زنی که پشت حضورش معمای بزرگی خوابیده و برهان باید این معما رو حل کنه.
# روایتی عاشقانه از جریان چند همسری ، عشقی ناکام، حسادت، دروغ و بی پناهی!
الهی به امید تو
آوازه***
مقابل آینه ایستاد و شانه به موهایش کشید، کمی بلند و نامنظم شده بودند ، در اولین فرصت حتما باید سرو سامانی به اوضاعشان میداد و به قولی ردیفشان میکرد
فرامرز کماکان حرف میزد و بدون خستگی روی مغزش پیاده روی میکرد
از داخل آینه نگاهی به چهره ی خونسرد و فک بدون خستگی اش انداخت
_ خب حالا حرفاتو زدی؟ بازم میگم نعه! برو به خاله جونتم بگو ، بگو برهان گفت تا تکلیف خودم با این زندگی معلومنشه عمرا یکی رو بیارم اسیر خودم کنم که وسط بلاتکلیفی های من گم شه و دو روز نشده از کرده اش پشیمون شه
فرامرز کلافه از دیوار پشت سر کند و صاف ایستاد ، نگاهش را از داخل آینه به او داد و گفت:
_ بی خیال بابا خستمون کردی، چهل سالته یعنی هنوز بلاتکلیفی؟ جمع کن تورو خدا، همسن خدا شدی خجالت بکش!
اخم های برهان درهم شد ،اگر روزی موفق میشد این مدل حرف زدن را از اوبگیرد لطف بزرگی در حق بشریت کرده بود ، البته که این کار عزمی راسخ میخواست وهمتی بلند!
فرامرز فاصله ی بینشان را پر کرد و با دست روی شانه اش زد
بقیه رمانو میشه بزارید .
سلام رمان جذابی است بدون حاشیه پردازی غیر ضروری
خیلی رمان زیبای و جذابی بود مثل بقیه آثار خانم نیک نام